loading...
شهید گمنام
سید علی سیدصادقی بازدید : 16 پنجشنبه 21 شهریور 1392 نظرات (0)

خاطره ای از:  حاج محمدعلی بی باک

یک شب هوا بسیار سرد بود، آن زمان هنوز به سن مشمولیت سربازی نرسیده بودم. در آن موقعیت و کمبود نیرو هنگام نگهبانی باید تک نفری نگهبانی می دادیم، پاسبخش بیدارم کرد و گفت نوبت شیفت شما شده است، من هم قبل از حرکت هنوز داخل سنگر استراحت بودم که چفیه ام را از گردنم باز کردم و به روی سر گذاشتم و صورتم را محکم با آن بستم .......

 

بعد از عملیات رمضان پدافندی پاسگاه طلاییه، آن زمان من به عنوان خدمه توپ 106 میلی متری از نیروهای گردان ادوات به فرماندهی برادر شهید یدالله صبور بودم. اول مهر زمان بازگشایی مدارس بود و یک مقداری داوطلبان اعزام به جبهه کم شده بودند، به خاطر کمبود نیرو فاصله ی سنگرهای نگهبانی نیروهای خودی از هم زیاد بود.

یک شب هوا بسیار سرد بود، آن زمان هنوز به سن مشمولیت سربازی نرسیده بودم. در آن موقعیت و کمبود نیرو هنگام نگهبانی باید تک نفری نگهبانی می دادیم، پاسبخش بیدارم کرد و گفت نوبت شیفت شما شده است، من هم قبل از حرکت هنوز داخل سنگر استراحت بودم که چفیه ام را از گردنم باز کردم و به روی سر گذاشتم و صورتم را محکم با آن بستم، به گونه ای که فقط هردو چشمم از چفیه بیرون بودند، اسلحه ام را از روی چوبی که به دیواره ی سنگر آویزان کرده، برداشتم و با گفتن الهی به امید تو از سنگر استراحت به طرف سنگر نگهبانی بیرون رفتم.

بعد از رسیدن به سنگر نگهبانی و گفتن خسته نباشید به دوست نگهبان، او نیز با خدا حافظی به طرف سنگر استراحت رفت. در سنگر نگهبانی بعد از اعتقاد به خداوند متعال، من بودم و اسلحه ای که روی دوشم، چند لحظه ای از حضورم در سنگر نگهبانی نگذشته بود که دیدم یکنفر عراقی بدون هیچ نفر همراهی در حال آمدن به طرف ما می باشد، اسلحه را به طرفش نشانه گرفتم، انگشتم را روی ماشه اسلحه گذاشته و چشم چپم را برای نشانه گیری بستم، انگار دشمن از حرکت من مطلع بود و هم زمان با بستن چشم من او نیز در موانع طبیعی پنهان شد، چشمم را باز کردم دوباره عراقی را دیدم با خیال راحت به طرفم حرکت می کرد، دوباره اسلحه را به سمتش نشانه گرفتم.

انگشتم را روی ماشه تفنگ گذاشتم و چشم چپم را برای بهتر نشانه گیری بستم، همانند دفعه قبل طرف مقابل بازهم نشست و از جلو چشمانم ناپدید شد، از بس عصبانی شده بودم کف دستم را روی سرم گذاشتم، تا چفیه ام مانعی برای تیراندازی نباشد، که به محض اینکه دستم را روی سرم گذاشتم دیدم دشمن در حال پیشروی شروع به رقصیدن کرد و چنان بدنش را تکان می دهد انگار دشمن بعثی رقصش گرفته و قصد ایستادن هم ندارد، من هم چفیه ام را کشیدم تا راحت تر دست به اسلحه باشم که دشمن بعثی با بلند کردن چفیه، دشمن تمام قامت بلند شد و همراه با چفیه کله پا شد و از جلو چشمانم به بالا حرکت کرد.

در این موقع بود که متوجه شدم اینهمه مشغولیاتی که برایم در طول نگهبانی درست شده، نخ چفیه ام بود که مرا به خود مشغول ساخته است و اینهمه اضطراب، نخ چفیه جلو چشمم افتاده و شبیه به یک نفر شده که بر اثر وزش باد حرکت نخ شبیه به مرد غیر مسلحی در حال جلو آمدن به سمت من نمایان شده بود و اصلاً شخصی در این معرکه وجود نداشته است.

با دعای خیر برای رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و خانواده محترم همه ی کسانی که دلهایشان برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران می تپد.

 

 

 

برچسب ها جوک های زمان جنگ ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 30
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 65
  • بازدید کلی : 519