loading...
شهید گمنام
سید علی سیدصادقی بازدید : 14 جمعه 22 شهریور 1392 نظرات (0)

سخن گفتن از شهيدي با ابعاد گوناگون، ‌از اسوه‏اي كه جمع اضداد بود، از آهن و اشك، ‌از شير بيشة نبرد و عارف شب‏هاي قيرگون، از پدر يتيمان و دشمن سرسخت كافران بسيار سخت بلكه محال است.

سخن گفتن از شهيد دكتر مصطفي چمران، اين مرد عمل و نه مرد سخن، اين نمونه كامل هجرت، جهاد و شهادت، اين شاگرد مكتب علي(ع)، اين مالك‏اشتر جنوب لبنان و حمزة كربلاي خوزستان سخت و دشوار است. چرا كه حتي نمي‏توان يكي از ابعاد وجودي او را آنگونه كه هست، توصيف كرد و نبايست انتظار داشت كه بتوانيم تصوير كاملي در اين مختصر از او ترسيم نمايئم، كه مردان و رهروان راه علي(ع) و حسين(ع) را با اين كلمات مادي و معيارهاي خاكي نمي‏شود توصيف نمود و سنجيد.

اين مروري است گذرا و سريع، بر حيات كوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ايثار، عشق و فداكاري شهيد دكتر مصطفي چمران.

تـولد:

دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد.

تحصيـلات:

وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشتة الكترومكانيك فارغ‏التحصيل شد و يك‏سال به تدريس در دانشكدة‌ فني پرداخت.

وي در همة دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريكا اعزام شد و پس از تحقيقات‏علمي در جمع معروف‏ترين دانشمندان جهان در دانشگاه كاليفرنيا و معتبرترين دانشگاه امريكا بركلي- با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.


فعـاليت‏هاي اجتماعي
:

از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت‏الله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي‏كرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت‏نفت شركت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداري از نهضت‏ملي ايران در كشمكش‏هاي مرگ و حيات اين دوره بود. بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط حكومت دكتر مصدق،‌ به نهضت مقاومت ملي ايران پيوست و سخت‏ترين مبارزه‏ها و مسئوليت‏هاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناك‏ترين مأموريت‏ها را در سخت‏‏ترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد.

در امريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولين‏بار انجمن اسلامي دانشجويان امريكا را پايه‏ريزي كرد و از مؤسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در امريكا به شمار مي‏رفت كه به دليل اين فعاليت‏ها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع مي‏شود. پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امام‏خميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشت‏ساز مي‏زند و همه پل‏ها را پشت‏سر خود خراب مي‏كند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و هم‏فكر، رهسپار مصر مي‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترين دوره‏هاي چريكي و جنگ‏هاي پارتيزاني را مي‏آموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته مي‏شود و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به عهدة او گذارده مي‏شود.

به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از ملي‏گرايي وراي اسلام گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده كرد كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقة مسلمين مي‏شود، به جمال عبدالناصر اعتراض كرد و ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريان ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نمي‏توان به راحتي با آن مقابله كرد و با تأسف تأكيد مي‏كند كه مات هنوز نمي‏دانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحية دشمن و براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و يارانش اجازه مي‏دهد كه در مصر نظرات خود را بيان كنند.

در لبنـان:

بعد از وفات عبدالناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل، براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا مي‏كند و لذا دكتر چمران رهسپار لبنان مي‏شود تا چنين پايگاهي را تأسيس كند.

او به كمك امام موسي‏صدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مباني اسلامي پي‏ريزي نموده كه در ميان توطئه‏ها و دشمني‏هاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده مي‏كند و علي‏گونه در معركه‏هاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو مي‏رود و در طوفان‏هاي سهمناك سرنوشت، حسين‏وار به استقبال شهادت مي‏تازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبارترين ستم‏گران روزگار، صهيونيزم اشغال‏گر و هم‏دستان خونخوار آنها، راست‏گرايان «فالانژ»، به اهتزاز درمي‏آورد و از قلب بيروت سوخته و خراب تا قله‏هاي بلند كوه‏هاي جبل‏عامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرماني‏ها به يادگار گذاشته؛ در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته و شرح اين مبارزات افتخارآميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابان‏هاي داغ و بر دامنة كوه‏هاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران:

دكتر چمران با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز مي‏گردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب مي‏گذارد؛ خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي مي‏پردازد و همة تلاش خود را صرف تربيت اولين گروه‏هاي پاسداران انقلاب در سعدآباد مي‏كند. سپس در شغل معاونت نخست‏وزير در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر مي‏اندازد تا سريع‏تر و قاطعانه‏تر مسئله كردستان را فيصله دهد تا اينكه بالاخره در قضية فراموش ناشدني «پاوه» قدرت ايمان و ارادة آهينن و شجاعت و فداكاري او بر همگان ثابت مي‏گردد.

در كردستـان:

در آن شب مخوف پاوه، همة اميدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دل‏شكسته در ميان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اكثريت پاسداران قتل‏عام شده بودند و همة شهر و تمام پستي و بلندي‏ها به دست دشمن افتاده بود و موج نيروهاي خونخوار دشمن لحظه به ‏لحظه نزديك‏تر مي‏شد. باران گلوله مي‏باريد و مي‏رفت تا آخرين نقطه مقاومت نيز در خون پاسداران غرق گردد. ولي دكتر چمران با شهامت و شجاعت و ايثارگري فراوان توانست اين شب هولناك را با پيروزي به صبح اميد متصل كند و جان پاسداران باقي‏مانده را نجات دهد و شهر مصيبت‏زده را از سقوط حتمي برهاند.

آنگاه فرمان انقلابي امام‏خميني(ره) صادر شد. فرماندهي كل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهي منطقه نيز به عهدة دكتر چمران واگذار شد.

رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت درآمدند و همة تجارب انقلابي، ايمان، فداكاري، شجاعت،‌قدرت رهبري و برنامه‏ريزي دكتر چمران در اختيار نيروهاي انقلاب قرار گرفت و عالي‏ترين مظاهر انقلابي و شكوهمندترين قهرماني‏ها به وقوع پيوست و در عرض 15 روز شهرها و راه‏ها و مواضع استراتژيك كردستان به تصرف نيروهاي انقلاب اسلامي درآمد و كردستان از خطر حتمي نجات يافت و مردم مسلمان كرد با شادي و شعف به استقبال اين پيروزي رفتند.

وزارت دفـاع:

دكتر چمران بعد از اين پيروزي بي‏نظير به تهران احضار شد و از طرف رهبر عاليقدر انقلاب، امام‏خميني(ره)، به وزارت دفاع منصوب گرديد.

در پست جديد، براي تغيير و تحول ارتش از يك نظام طاغوتي، به يك سلسله برنامه‏هاي وسيع بنيادي دست زد كه پاك‏سازي ارتش و پياده كردن برنامه‏هاي اصلاحي از اين قبيل است تا به ياري خدا و پشتيباني ملت، ارتشي به وجود آيد كه پاسدار انقلاب و امنيت  استقلال كشور باشد و رسالت مقدس اسلامي ما را به سرمنزل مقصود برساند.

مجلـس:

دكتر مصطفي چمران در اولين دور انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، بخصوص در ارتش،‌ حداكثر سعي و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشتة ‌ارتش به نظامي انقلابي و شايسته ارتش اسلامي تبديل شود. در يكي از نيايش‏هاي خود بعد از انتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، اينسان خدا را شكر مي‏گويد: «خدايا، مردم آنقدر به من  محبت كرده‏اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كرده‏اند كه به راستي خجلم و آنقدر خود را كوچك مي‏بينم كه نمي‏توانم از عهده آن به درآيم. خدايا، تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برآيم و شايستة اين همه مهر و محبت باشم.»

وي سپس به نمايندگي رهبر كبير انقلاب اسلامي در شورايعالي دفاع منصوب شد و مأموريت يافت تا بطور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه كند.

در خوزستـان:

گروهي از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربيت و سازماندهي آنان، ستاد جنگ‏هاي نامنظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كم‏كم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. تنها كساني كه از نزديك شاهد ماجراهاي تلخ و شيرين،‌ پيروزي‏ها و شكست‏ها، شهامت‏ها و شهادت‏ها و ايثارگري‏هاي آنان بودند، به گوشه‏اي از اين خدمات كه دكترچمران شخصاً مايل به تبليغ و بازگويي آنها نبود، آگاهي دارند.

ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد جنگ‏هاي نامنظم يكي از اين برنامه‏ها بود كه به كمك آن، جاده‏هاي نظامي به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ‏هاي آب در كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يك متر در مدتي حدود يك‏ماه، آب كارون را به طرف تانك‏هاي دشمن روانه ساخت، به طوري كه آنها مجبور شدند چند كيلومتر عقب‏نشيني كنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند و با اين عمل فكر تسخير اهواز را براي هميشه از سر به دور دارند.

يكي از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده اين حركت و شيوة جنگ مردمي و هماهنگي كامل بين نيروهاي موجود، تاكتيك تقريباً جديد جنگي بود؛ چيزي كه ابرقدرت‏ها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه اين هماهنگي در خرمشهر بوجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها ماندند. او تصميم داشت به خرمشهر نيز برود، ولي به علت عدم وجود فرماندهي مشخص در آنجا و خطر سقوط جدي اهواز، موفق نشد ولي چندين‏بار نيروهايي بين دويست تا يك‏هزار نفر را سازماندهي كرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به كمك ديگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگي نابرابر مقابل حملات پياپي دشمن تا مدت‏ها مقاومت كنند.

محرم ماه شهادت و پيروزي سوسنگرد:

پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دل‏بسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومين‏بار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانك‏هاي او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادي از آنان توانستند به داخل شهر راه يابند.

دكتر چمران كه از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، ‌با فشار و تلاش فراوان خود و آيت‏الله خامنه‏اي، ارتش را آماده ساخت كه براي اولين‏بار دست به يك حمله خطرناك و حماسه‏‏آفرين نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازماندهي كرد و با نظمي نو و شيوه‏اي جديد از جانب جادة اهواز- سوسنگرد  به دشمن يورش بردند. شهيدچمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر مي‏شتافت كه در محاصرة تانك‏هاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و خود را به حلقة‌ محاصرة دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو مي‏رفت. در اين هنگام بود كه نبرد سختي درگرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانك‏ها به او حمله كردند و او همچون شيري در ميدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطه‏اي به نقطه‏اي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر مي‏رفت. كماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلولة خود گرفته بودند، تانك‏ها به سوي او تيراندازي مي‏كردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، برافروخته و شادان از شوق شهادت در ركاب حسين(ع) و در راه حسين(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير مي‏داد. در همين اثناء، هم‏رزم باوفايش به شهادت رسيد و او يك‏تنه به نبرد حسين‏گونه خود ادامه مي‏داد و به سوي دشمن حمله مي‏برد. هرچه تنور جنگ گرم‏تر كي‏شد و آتش حمله بيشتر زبانه مي‏كشيد، چهرة ملكوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين(ع)، گلگون‏تر وشوق به شهادتش افزون‏تر مي‏شد تا آنكه در حين «رقص چنين ميانه ميدان» از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاك كربلاي خوزستان درهم آميخت و نقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفريد و هنوز هم گرمي قطرات خون او گرمي‏بخش رزمندگان باوفاي اسلام و سرخي خونش الهام‏بخش پيروزي نهايي و بزرگ آنان است.

با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد. سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود، به داخل كاميون نشست و با لباني متبسم، ديگران را نويد پيروزي مي‏داد.

خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزديكي دروازة سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم و اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افكند كه بي‏محابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمندة مؤمن را از چنگال صداميان نجات بخشيدند. دكتر چمران با همان كاميوني كه خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگ‏هاي نامنظم و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اينجا بود كه در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسة مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيدفلاحي، فرماندة لشگر 92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نمايندة امام در سپاه پاسداران (شهيدمحلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد و درهمان حال و همان شب، پيشنهاد حمله به ارتفاعات الله‏كبر را مطرح كرد.

آغاز حركت مجدد:

به رغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگ‏هاي نامنظم و حركت به تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالي كه در كنار بسترش و در مقابلش نقشه‏هاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مي‏نگريست و مرتب طرح‏هاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينه‏هاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه مي‏داد. كم‏كم زخم‏هاي پاي او التيام مي‏يافت و او ديگر نمي‏توانست سكون را تحمل  كند و با چوب زيربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.

به دنبال نبرد بيست و هشتم صفر (پانزدهم دي‏ماه 59) كه منجر به شكست قسمتي از نيروهاي ماشد و فاجعة هويزه به بار آمد، ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر كف را از جبهه فرسيه انتخاب كرد و با چند هليكوپتر كه خود فرماندهي آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زيربغل دست به عملي بي‏سابقه و انتحاري زد. او در حالي كه از درد جنگ به خود مي‏پيچيد و از ناراحتي مي‏خروشيد، آمادة حمله به نيروهاي پشت جبهه و تداركاتي دشمن در جاده جفير به طلايه شد كه به خاطر آتش شديد دشمن، هليكوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هويزه بگذرند و حملة هوايي دشمن هليكوپترها را مجبور به بازگشت ساخت كه وي از اين بازگشت سخت ناراحت و عصباني بود.

ديدار امام امت:

بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زيربغل را نيز كنار گذاشت و با كمي ناراحتي راه مي‏رفت و همراه با هم‏رزمانش از يكايك جبهه‏هاي نبرد در اهواز ديدن كرد.

پس از زخمي شدن، ‌اولين‏بار، براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصي به سخنانش گوش مي‏داد، او و همة رزمندگان را دعا مي‏كرد و رهنمودهاي لازم را ارائه مي‏داد.

دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبهه‏ها وجود داشت دائماً رنج مي‏برد و تلاش مي‏كرد كه با ارائه پيشنهادات و برنامه‏هاي ابتكاري حركتي بوجود آورد و اغلب اين حركت‏ها را توسط رزمندگان شجاع و جان‏بركف ستاد نيز عملي مي‏ساخت. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپه‏هاي الله‏اكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است، رسانده تا ارتباط شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سي‏ويكم ارديبهشت ماه سال شصت، با يك حملة‌ هماهنگ و برق‏آسا، ارتفاعات الله‏اكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولين كساني بود كه پاي به ارتفاعات الله‏اكبر گذاشت؛ درحالي كه دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت مي‏كرد. او و فرماندة شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد، با تعدادي از جان بركفان و ياران خود توانستند با فداكاري و قدرت تمام تپه‏هاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالي كه ديگران در هاله‏اي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مي‏نگريستند.

پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، اصرار داشت نيروهاي ما هرچه زودتر، قبل از اينكه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، به سوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و شهيدچمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري جان بر كف ستاد جنگ‏هاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.

فتح دهلاويه، در نوع خود عملي جسورانه و خطرناك و غرورآفرين بود. نيروهاي مؤمن ستاد پلي بر روي رودخانة كرخه زدند، پلي ابتكاري و چريكي كه خود ساخته بودند. از رودخانه عبور كردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي برگ فتح كردند. اين اولين پيروزي پس از عزل بني‏صدر از فرماندهي كل قوا بود كه به عنوان طليعة پيروزي‏هاي ديگر به حساب آمد.

در سي‏ام خردادماه سال شصت، يعني يك‏ماه پس از پيروزي ارتفاعات الله‏اكبر، در جلسة فوق‏العاده شورايعالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيت‏الله اشراقي شركت و از عدم تحرك وسكون نيروها انتقاد كرد و پيشنهادات نظامي خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.

اين آخرين جلسة شورايعالي دفاع بود كه شهيدچمران در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غم‏انگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.

به سوي قربانگاه:

در سحرگاه سي‏ويكم خردادماه شصت، ايرج رستمي فرمانده منطقه دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكترچمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فرا گرفته بود. دسته‏اي از دوستان صميمي او مي‏گريستند و گروهي ديگر مبهوت فقط به هم مي‏نگريستند. از در و ديوار، ‌از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت مي‏وزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثه‏اي بزرگ و زلزله‏اي وحشتناك بودند. شهيدچمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند و در لحظة حركت وي، يكي از رزمندگان با سادگي و زيبايي گفت: «همانند روز عاشورا كه يكايك ياران حسين(ع) به شهادت رسيدند، عباس علمدار او (رستمي) هم به شهادت رسيد و اينك خود او همانند ظهر عاشوراي حسين(ع) آمادة حركت به جبهه است.»

همة‌ اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع مي‏كردند و با نگاه‏هاي اندوه‏بار تا آنجا كه چشم مي‏ديد و گوش مي‎‏شنيد، او و همراهانش را دنبال مي‏كردند و غمي مرموز و تلخ بر دلشان سنگيني مي‏كرد.

دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسة مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بي‏سابقه‏اي نصيحت كرده بود و خدا مي‏داند كه در پس چهرة ساكت و آرام ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنج‏ها، شنيدن دروغ و تهمت‏ها و دم‏برنياوردن‏ها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسديه بودند و اينك او خود به قربانگاه مي‏رفت. سال‏ها ياران و تربيت‏شدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت سوخت، ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايش‏هاي سخت محك مي‏زد و مي‏آزمود، او را هر چه بيشتر مي‏گداخت و روحش را صيقل مي‏داد تا قرباني عاليتري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد: اني اعلم مالاتعلمون. «من چيزهايي مي‏دانم كه شما نمي‏دانيد.»

به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيت‏الله اشراقي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرين‏بار يكديگر را بوسيدند و بازهم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همة رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرمانده‏شان، ايرج رستمي را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي، ولي نگاهي عميق و پرنور و چهره‏اي نوراني و دلي والامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار، گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، مي‏برد.»

خداوند ثابت كرد كه او را دوست مي‏دارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند.

شهـادت:

سخنش تمام شد، با همة رزمندگان خداحافظي و ديده‏بوسي كرد، به همة سنگرها سركشي نمود و در خط مقدم، در نزديك‏ترين نقطه به دشمن، پشت خاكريزي ايستاد و به رزمندگان تأكيد كرد كه از اين نقطه كه او هست، ديگر كسي جلوتر نرود، چون دشمن به خوبي با چشم غيرمسلح ديده مي‏شد و مطمئناً دشمن هم آنها را ديده بود. آتش خمپاره كه از اولين ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمي قرباني‏هاي ديگري نيز گرفته بود، باريدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند و هر يك در گودالي مات و مبهوت در انتظار حادثه‏اي جانكاه بودند كه خمپاره‏ها در اطراف او به زمين خورد و با اصابت يكي از خمپاره‏هاي صداميان، يكي از نمونه‏هاي كامل انساني كه ماية‌ مباهات خداوند است، يكي از شاگردان متواضع علي(ع) و حسين(ع)، يكي از عارفان سالك راه حق و حقيقت و يكي از ارزشمندترين انسان‏هاي علي‏گونه و يكي از ياران باوفاي امام‏خميني(ره) از ديار ما رخت بربست و به ملكوت اعلي پيوست.

تركش خمپارة دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركش‏هاي ديگر صورت و سينة دو يارش را كه در كنارش ايستاده بودند، شكافت و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران باوفايش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاري بود و چهرة ملكوتي و متبسم و در عين‏حال متين و محكم و موقر آغشته به خاك و خونش، با آنكه عميقاً سخن‏ها داشت، ولي ظاهراً ديگر با كسي سخن نگفت و به كسي نگان نكرد. شايد در آن اوقات، همانطوري كه خود آرزو كرده بود، حسين(ع) بر بالينش بود و او از عشق ديدار حسين(ع) و رستن از اين دنياي پر از درد و پيوستن به روح، به زيبايي، به ملكوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان، فرصت نگاهي و سخني با ما خاكيان را نداشت.

در بيمارستان سوسنگرد كه بعداً به نام شهيد دكترچمران ناميده شد، كمك‏هاي اوليه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولي افسوس كه فقط جسم بي‏جانش به اهواز رسيد و روح او سبكبال و با كفني خونين كه لباس رزم او بود، به ديار ملكوتيان و به نزد خداي خويش پرواز كرد و نداي پروردگار را لبيك گفت كه: «ارجعي الي ربك راضيه مرضيه»

از شهادت انسان‏ساز سردار پرافتخار اسلام، اين فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حركت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلكه امت مسلمان ايران و شيعيان محروم لبنان به پا خاستند و حتي ملل مستضعف و زاده دنيا غرق در حسرت و ماتم گرديدند.

امواج خروشان مردم حق‏شناس ما، خشمگين از اين جنايت صدام و اندوهبار و اشك‏آلود،‌ پيكر پاك او را در اهواز و تهران تشييع كردند كه «انالله و انّااليه راجعون.»

بلي، اين‏چنين زندگي سراسر تلاش و مبارزة خالصانه و عارفانه در راه خداي او آغاز گشت و اين‏چنين در كربلاي خوزستان در جهاد و نبرد روياروي عليه باطل، حسين‏گونه به خاك شهادت افتاد و به ملكوت اعلي عروج كرد و به آرزوي ديرين خود كه قرباني شدن عاشقانه در راه خدا بود، نايل گشت. خدايش رحمت كند و او را با حسين(ع) و شهداي كربلا محشور گرداند.

والسلام علي من‏اتبع‏الهدي

 

سید علی سیدصادقی بازدید : 16 پنجشنبه 21 شهریور 1392 نظرات (0)

خاطره ای از:  حاج محمدعلی بی باک

یک شب هوا بسیار سرد بود، آن زمان هنوز به سن مشمولیت سربازی نرسیده بودم. در آن موقعیت و کمبود نیرو هنگام نگهبانی باید تک نفری نگهبانی می دادیم، پاسبخش بیدارم کرد و گفت نوبت شیفت شما شده است، من هم قبل از حرکت هنوز داخل سنگر استراحت بودم که چفیه ام را از گردنم باز کردم و به روی سر گذاشتم و صورتم را محکم با آن بستم .......

 

بعد از عملیات رمضان پدافندی پاسگاه طلاییه، آن زمان من به عنوان خدمه توپ 106 میلی متری از نیروهای گردان ادوات به فرماندهی برادر شهید یدالله صبور بودم. اول مهر زمان بازگشایی مدارس بود و یک مقداری داوطلبان اعزام به جبهه کم شده بودند، به خاطر کمبود نیرو فاصله ی سنگرهای نگهبانی نیروهای خودی از هم زیاد بود.

یک شب هوا بسیار سرد بود، آن زمان هنوز به سن مشمولیت سربازی نرسیده بودم. در آن موقعیت و کمبود نیرو هنگام نگهبانی باید تک نفری نگهبانی می دادیم، پاسبخش بیدارم کرد و گفت نوبت شیفت شما شده است، من هم قبل از حرکت هنوز داخل سنگر استراحت بودم که چفیه ام را از گردنم باز کردم و به روی سر گذاشتم و صورتم را محکم با آن بستم، به گونه ای که فقط هردو چشمم از چفیه بیرون بودند، اسلحه ام را از روی چوبی که به دیواره ی سنگر آویزان کرده، برداشتم و با گفتن الهی به امید تو از سنگر استراحت به طرف سنگر نگهبانی بیرون رفتم.

بعد از رسیدن به سنگر نگهبانی و گفتن خسته نباشید به دوست نگهبان، او نیز با خدا حافظی به طرف سنگر استراحت رفت. در سنگر نگهبانی بعد از اعتقاد به خداوند متعال، من بودم و اسلحه ای که روی دوشم، چند لحظه ای از حضورم در سنگر نگهبانی نگذشته بود که دیدم یکنفر عراقی بدون هیچ نفر همراهی در حال آمدن به طرف ما می باشد، اسلحه را به طرفش نشانه گرفتم، انگشتم را روی ماشه اسلحه گذاشته و چشم چپم را برای نشانه گیری بستم، انگار دشمن از حرکت من مطلع بود و هم زمان با بستن چشم من او نیز در موانع طبیعی پنهان شد، چشمم را باز کردم دوباره عراقی را دیدم با خیال راحت به طرفم حرکت می کرد، دوباره اسلحه را به سمتش نشانه گرفتم.

انگشتم را روی ماشه تفنگ گذاشتم و چشم چپم را برای بهتر نشانه گیری بستم، همانند دفعه قبل طرف مقابل بازهم نشست و از جلو چشمانم ناپدید شد، از بس عصبانی شده بودم کف دستم را روی سرم گذاشتم، تا چفیه ام مانعی برای تیراندازی نباشد، که به محض اینکه دستم را روی سرم گذاشتم دیدم دشمن در حال پیشروی شروع به رقصیدن کرد و چنان بدنش را تکان می دهد انگار دشمن بعثی رقصش گرفته و قصد ایستادن هم ندارد، من هم چفیه ام را کشیدم تا راحت تر دست به اسلحه باشم که دشمن بعثی با بلند کردن چفیه، دشمن تمام قامت بلند شد و همراه با چفیه کله پا شد و از جلو چشمانم به بالا حرکت کرد.

در این موقع بود که متوجه شدم اینهمه مشغولیاتی که برایم در طول نگهبانی درست شده، نخ چفیه ام بود که مرا به خود مشغول ساخته است و اینهمه اضطراب، نخ چفیه جلو چشمم افتاده و شبیه به یک نفر شده که بر اثر وزش باد حرکت نخ شبیه به مرد غیر مسلحی در حال جلو آمدن به سمت من نمایان شده بود و اصلاً شخصی در این معرکه وجود نداشته است.

با دعای خیر برای رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و خانواده محترم همه ی کسانی که دلهایشان برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران می تپد.

 

 

 

سید علی سیدصادقی بازدید : 14 پنجشنبه 21 شهریور 1392 نظرات (0)

وصیت نامه شهید بروجردی

اين وصيت نامه رادر حالي مي‌نويسم كه فردايش عازم سنندج هستم . با توجه به اينكه چندين بار در عمليات شركت كرده و ضرورت نوشتن وصيتنامه را حس كرده بودم ولي هم فرصت نداشتم و هم اهميت نمي‌دادم ولي نمي‌دانم چرا حس كردم كه صرفا اگر ننويسم گناهي مرتكب شده ام . لذا بدينوسيله وصيت نامه خود را در مورد خانواده و برادران آشنا مي‌نويسم.

با توجه به اينكه حدودا شش سال وارد مبارزات سياسي و نظامي شده ام و بهمين خاطر نسبت به خانواده ام رسيدگي نكرده ام بخصوص همسر و فرزندانم و از همين وضع هميشه احساس ناراحتي مي‌كردم و هيچ وقت هم نتوانستم خود را قانع كنم كه مسئوليت را رها كنم و بدينوسيله از همه آنها معذرت مي‌خواهم و طلب بخشش دارم از حقي كه به گردن من داشته اند و نتوانستم اين حق را اداء‌كنم ولي اين اطمينان را به خانواده ام مي‌دهم كه هرگز از ذهن من خارج نشده اند و فكر نكنند كه نسبت به انها بي‌تفاوت بوده ام ولي مسئوليتهاي سنگين تر بود.در خواستي كه از همسرم دارم اين است كه فرزندام را خوب تربيت كند و آنها را نسبت به اسلام دلسوز بار آورد . اگر چه اموالي ندارم ولي آنجه هست فقط همسرم نسبت به مصرف كردن آ‌ن مسئوليت دارد. از برادرانم محمد و عبدالمحمد درخواست دارم كه به مادرم و خواهرانم رسيدگي كند و همسرم را دعوت به صبر و استقامت كنند و از همه آنها به خصوص مادرم درخواست بخشش دارم زيرا از دست من ناراحتي بسيار ديده و هيچ وقت اين فرصت پيش نيامد كه بتوانم به ايشان رسيدگي لازم را بكنم و از كليه برادران و خواهراني  كه من را مي‌شناسند در خواست دارم كه براي من از خداطلب بخشش كنند. شايد به خاطر حرمت دعاي مومني خداوند از تقصيراتم بگذرد. احساس مي‌كنم بار گناهان و خطاها بر دوشم سنگيني مي‌كند بخصوص دعاي آن كساني كه پاسدارند و به جبهه مي‌روند و از كساني كه در جرئيات زندگي من بوده و با من برخورد داشته اند، درخواست دارم برادراني اگر از من بد ديده اند در گذرند و يا اگر كسي را سراغ دارند كه از من بد ديده به نزدش بروند و از او رضايت بگيرند. و ديگر اينكه مقاومت را فراموش نكنند كه خداوند با صبر پيشه كنندگان است. در اين شرايط تاريخي خداوند تبارك و تعالي بار سنگين انقلاب اسلامي را بر دوش ملت مسلمان ايران گذاشته است و ما را در آزمايشي عظيم قرارداده است. اين را شهيدان بسياري بخصوص در اين چند سال اخير به در و ديوار ايران نوشته اند و اگر مقاومت ما نباشدهمانطور كه امام فرمودند بيم آن مي‌رود كه زحمات شهداء به هدر رود و اگر چه آنها به سعادت رسيدند و اين ما هستيم كه آزمايش مي‌شويم . ديگر اينكه با تجربه‌اي كه ما از صدر اسلام داريم كه بخاطر عدم آگاهي ، مسلمين چطور از مسير اسلام منحرف شده اند و اين تجربه بايد براي مسلمين درس عبرت باشد. با دقت كلمات اين « روح خدا» را كه خط او خط رسول خداست دقت كنند، وجود امام امروز براي ما معيار است راه او راه سعادت و انحراف از آن خسران دنيا و آخرت است. من با تمام وجود اين اعتقاد را دارم كه شناخت و مبارزه با جريانهايي كه بين مسلمين صدر به انحراف كشيدن انقلاب از خط اصيل و مكتبي آن را دارند، به مراتب حساستر و سختر از مبارزه با رژيم صدام و آمريكاست و وصيتم به برادران اين است كه سعي كنند توده مردم كه عاشق انقلاب هستند را از نظر اعتقادي و سياسي آماده كنند كه بتوانند نيروهاي صادق انقلاب را شناسايي كنند و عناصري كه جريانهاي انحرافي دارند بشناسند كه شناخت مردم در تداوم انقلاب حياتي است.
وصيت نامه اينجانب محمد بروجردي(  پدر دره گرگي ) پس از حمد خدا و طلب استغفار از او كه برگشت همه به سوي اوست و درود بر محمد و آل او و درود بر امام امت و درود بر همه شهيدان تاريخ . از همه برادراني كه در طول عمرم با آنها تماس داشته ام طلب آمرزش مي‌كنم و هر كس كه اين وصيت نامه را مي‌خواند براي من طلب آمرزش كند زيرا كه من از اين دنياي ناگوار با كوله بار خالي مي‌روم و بعد از من همسرم سرپرستي خانواده را به عهده دارد و حقوق و مقدار ارثي كه دارم به او مي‌رسد به غير از مبلغي 7000ريال ( هفتصد تومان) كه بايد به مادرم بدهد و درصورت فوت همسرم برادر كوچكترم عبدالمحمد سرپرستي دو فرزندم را به عهده گيرد و از اينكه نتوانسته ام براي خانواده بطور كلي مثبت باشم ازهمه پوزش مي‌طلبم و طلب آمرزش مي‌كنم والسلام.

 

سید علی سیدصادقی بازدید : 15 پنجشنبه 21 شهریور 1392 نظرات (0)

وصیت نامه دوم

بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
خدايا ، خدايا ، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم .
خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .
خدايا ، همسر و فرزندانم را به تو مي سپارم .
خدايا ، در اين دنيا چيزي ندارم ، هرچه هست از آن توست .
پدر و مادر عزيزم ، ما خيلي به اين انقلاب بدهکاريم .
عباس بابايي
22/4/61
21 ماه مبارک رمضان

سید علی سیدصادقی بازدید : 10 پنجشنبه 21 شهریور 1392 نظرات (0)

وصیت نامه اول

 بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد
. . . ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . .
. . . ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.
ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.
هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.
ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .
. . . ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .
ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی . همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . .
. . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .
. . . همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . .
ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .

سید علی سیدصادقی بازدید : 13 پنجشنبه 21 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 


شهيد بابايي در سال 1329، در قزوين ديده به جهان گشود. دوره ابتدايي و متوسطه را در همان شهر طي نمود و در سال 1348، به دانشكده خلباني نيروي هوايي راه يافت و پس از گذرانيدن دوره آموزش مقدماتي براي تكميل دوره به آمريكا اعزام شد. 

 

با ورود هواپيماهاي پيشرفته اف ـ 14 به نيروي هوايي ، بابايي كه جزو خلبانهاي تيزهوش و ماهر در پرواز با هواپيماي جنگي اف ـ 5 بود، به همراه تني چند از خلبانان براي پرواز با هواپيماي اف ـ 14 انتخاب و به پايگاه هوايي اصفهان منتقل شد. 
با اوجگيري مبارزات مردم عليه نظام ستمشاهي، بابايي به عنوان يكي از پرسنل انقلابي، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش وارد ميان مبارزه شد. 
پس از پيروزي انقلاب، وي گذشته از انجام وظايف روزمره، سرپرست انجمن اسلامي پايگاه نيز شد. شهيد بابايي با دارا بودن تعهد، ايمان، تخصص و مديريت اسلامي چنان درخشيد كه شايستگي فرماندهي وي محرز و در تاريخ 7/5/1360 فرمانده پايگاه شد. 
شهيد بابايي، با كفايت، لياقت و تعهد بي پاياني كه در زمان تصدي فرماندهي پايگاه اصفهان از خود نشان داد؛ در تاريخ 9/9/62 با ارتقاء به درجه سرهنگي به سمت معاون عمليات نيروي هوايي ارتش منصوب و به تهران منتقل گرديد. او با روحيه شهادت طلبي به همراه شجاعت و ايثاري كه در طول سالهاي دفاع مقدس به نمايش گذاشت، صفحات نوين و زريني برتاريخ نيروي هوايي ارتش افزود و با بيش از 3000ساعت پرواز با انواع هواپيماهاي جنگنده، قسمت اعظم عمر خويش را در پروازهاي عملياتي و يا قرارگاه ها و جبهه هاي جنگ در غرب و جنوب كشور سپري كرد و چهره آشناي «بسيجيان» و يار وفادار فرماندهاي قرارگاه هاي عملياتي شناخته شد و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بيش از 60 مأموريت جنگي را با موفقيت كامل به انجام رسانيد. 



شهيد سرلشگر بابائي به علت لياقت و رشادتهايش در تاريخ 
8/2/66 به درجه سرتيپي مفتخر شد و در پانزدهم مرداد همان سال در حالي كه به درخواستهاي پي در پي دوستان و نزديكانش مبني بر شركت در مراسم حج آن سال پاسخ نه را داده بود، در روز عيد قربان در يك عمليات برون مرزي، به شهادت رسيد. از نزديكان شهيد نقل شده كه وي چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاريهاي بيش از حد دوستان جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود: تا عيد قربان خودم را به شما مي رسانم. 
وي هنگام شهادت 37 سال داشت و اسوه اي بود كه از كودكي تا واپسين لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاري و ايثار زندگي كرد و سرانجام نيز به آرزوي بزرگ خود كه شهادت بود، دست يافت و نام پرآوازه اش درتاريخ پرافتخار كشور جمهوري اسلامي ايران جاودانه شد. آنچه مي خوانيد گوشه اي از خاطرات اين سرباز فداكار اسلام از زبان دوستان، بستگان و همرزمان ايشان است. 
مشق حرام ننوشت 
بعد از ظهر يكي از روزهاي پاييزي، كه تازه چند ماهي از شروع اولين سال تحصيلي ابتدايي عباس مي گذشت، او را به محل كارم در بهداري شهرستان قزوين برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت اين ميز بنشين و مشق هايت را بنويس. 

سپس جهت تحويل دارو به انبار رفتم و پس از دريافت و بسته بندي، آنها را براي جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روي ميز به دنبال مداد مي گشتم. ديدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسيدم: 
ـ عباس! مداد خودت كجاست؟ 
گفت: در خانه جا گذاشتم. 
به او گفتم: پسرم! اين مداد از اموال اداري است و با آن بايد فقط كارهاي مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هايت را با آن بنويسي ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوي. 
او چيزي نگفت. چند دقيقه بعد ديدم بي درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوي: مرحوم حاج اسماعيل بابايي، پدرشهيد) 
جن! 
در دوران تحصيل براي كمك به باباي پير مدرسه كه كمر و پاهايش درد مي كند نيمه هاي شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه مي رود و كلاس ها و حياط را تميز مي كند و به خانه برمي گردد. مدتها بعد باباي مدرسه و همسرش در ترديد مي مانند كه جن ها به كمك آنها مي آيند! و در نيمه شبي « عباس» را مي بينند كه جارو در دست مشغول تميز كردن حياط است . 

پپسي نخور 
در طول مدتي كه من با عباس در آمريكا هم اتاق بودم، همه تفريح عباس در آمريكا در سه چيز خلاصه مي شد : ورزش، عكاسي، و ديدن مناظر طبيعي. او هميشه روزانه دو وعده غذا مي خورد ، صبحانه و شام. 

هيچ وقت نديدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از اين عمل ، دو هدف را دنبال مي كرد ؛ يكي خودسازي و تزكيه نفس و ديگري صرفه جويي در مخارج و فرستادن پول براي دوستانش كه بيشتر در جاهاي دوردست كشور بودند. بعضي وقت ها عباس همراه شام، نوشابه مي خورد ؛ اما نه نوشابه هايي مثل پپسي و .... كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او هميشه فانتاي پرتقالي مي خورد. چند بار به او گفتم كه براي من پپسي بگيرد ، ولي دوباره مي ديدم كه فانتا خريده است . 
يك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسي نمي خري ؟ مگر چه فرقي مي كند و از نظر قيمت كه با فانتا تفاوتي ندارد ،آرام و متين گفت :« حالا نمي شود شما فانا بخوريد؟» 
گفتم:« خب ، عباس جان براي چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه پپسي متعلق اسرائيلي هاست ؛ به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم كرده اند .» 
به او خيره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سياسي بالايي برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسايل ، آفرين گفتم . (راوي: خلبان آزاده امير اكبر صيادبوراني) 
حكايت آن نخ 
مدت زماني كه عباس در «ريس» حضور داشت با علاقه فراواني دوست يابي مي كرد ، آنها را با معارف اسلامي آشنا مي نمود و مي كوشيد تا در غربت از انحرافشان جلوگيري كند . 

به ياد دارم كه در ان سال ، به علت تراكم بيش از حد دانشجويان اعزامي از كشورهاي مختلف ، اتاق هايي با مساحت تقريبي سي متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسويي نظرات و تنهايي ، از علت هاي نزديكي من با عباس بود ؛ به همين خاطر بيشتر وقت ها با او بودم. 
يك روز هنگامي كه براي مطالعه و تمرين درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتي «نخي» را ديدم كه به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوري كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخي گفتم : «عباس ! اين چيه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته اي؟» 
او پرسش مرا با تعارف ميوه، كه هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه مي داشت ، بي پاسخ گذاشت. 
بعدها دريافتم كه هم اتاقي عباس جواني بي بند وبار است و در طرف ديگر اتاق ، دقيقاً رو به روي عباس ، تعدادي عكس از هنرپيشه هاي زن و مرد آمريكايي چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است . 
با پرسش هاي پي در پي من، عباس توضيح داد كه با هم اتاقي اش به توافق رسيده و از او خواهش كرده چون او مشروب مي خورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين ترتيب يك سوي اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هم اتاقي اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود . روزها از پس يكديگر مي گذشت و من هفته اي يكي ، دو بار به اتاق عباس مي رفتم و در همان محدوده او به تمرين درس هاي پروازي مشغول مي شدم و هر روز مي ديدم كه به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب مي شود؛ به طوري كه ديگر به راحتي از زير آن عبور مي كردم . 
يك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم كه اثري از نخ نيست . علت را جويا شدم . عباس به سمت ديگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتي ديدم كه عكس هاي هنر پيشه ها از ديوار برداشته شده بود و از بطري هاي مشروبات خارجي هم اثري نبود. عباس گفت : ديگر احتياجي به نخ نيست ؛ چون دوستمان با ما يكي شده. (راوي: امير خلبان روح الدين ابوطالبي) 
بدو تا شيطان را جابگذاري! 
در دوران تحصيل در آمريكا، روزي در بولتن خبري پايگاه «ريس» كه هر هفته منتشر مي شد، مطلبي نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب اين بود: دانشجو بابايي ساعت 2 بعد از نيمه شب مي دود تا شيطان را از خودش دور كند. 
من و بابايي هم اتاق بوديم. ماجراي خبر بولتن را از او پرسيدم. او گفت: ـچند شب پيش بي خوابي به سرم زده بود. رفتم ميدان چمن پايگاه و شروع كردم به دويدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پايگاه با همسرش از ميهماني شبانه بر مي گشتند. آنها با ديدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشين را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در اين وقت شب براي چه مي دوي؟ گفتم: خوابم نمي آمد خواستم كمي ورزش كنم تا خسته شوم. گويا توضيح من براي كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعيت را برايش بگويم. به او گفتم: مسايلي در اطراف من مي گذرد كه گاهي موجب مي شود شيطان با وسوسه هايش مرا به گناه بكشاند و در دين ما توصيه شده كه در چنين موقعي بدويم و يا دوش آب سرد بگيريم. 
آن دو با شنيدن حرف من، تا دقايقي مي خنديدند، زيرا با ذهنيتي كه نسبت به مسايل جنسي داشتند نمي توانستند رفتار مرا درك كنند.» 
(راوي: امير اكبر صياد بوراني) 
پوز يانكي را به خاك بمال عباس! 
چند روزي بود كه به همراه عباس از پايگاه لكلند واقع در شهر سن آنتونيوتكزاس فارغ التحصيل شده و براي پرواز با هواپيماي آموزشي T-41 به پايگاه ريس در شمال تكزاس آمده بوديم. در ورزشهاي روزانه، مي بايست ابتدا جليقه هايي را با وزن نسبتاً زيادي به تن مي كرديم و چندين دور با همان جليقه ها به دور محوطه و يا پادگان مي دويديم. اين كار جزء ورزشهاي اجباري بود كه زير نظر يك درجه دار آمريكايي انجام مي شد. پس از پايان اين مرحله، دانشجويان مي توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه واليباليست خوبي بود با تعدادي از بچّه هاي ايراني يك تيم واليبال تشكيل داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود. 

بايد بگويم كه آمريكاييان در سالهاي حدود 1349 (1970 ميلادي) تقريباً با بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقررات آن را رعايت نمي كردند؛ به همين خاطر يك روز هنگامي كه با چند نفر از دانشجويان آمريكايي مشغول بازي بوديم.، آبشارهاي بي مورد و پاسهاي بي موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود. عباس به يكي از آنها يادآوري كرد كه اگر مي خواهيد واليبال بازي كنيد بايد مقررات آن را رعايت كنيد. يكي از دانشجويان آمريكايي از اين سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالي كه بر خود مي باليد با بي ادبي گفت: توي شترسوار مي خواهي به ما واليبال ياد بدهي؟ 
او به عباس جسارت كرده بود؛ به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولي عباس مانع شد و روي به آن دانشجوي آمريكايي كرد و با متانت گفت: من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من يك نفر در يك طرف زمين و شما هر چند نفر كه مي خواهيد در طرف مقابل. 
دانشجوي آمريكايي كه از پيشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذيرفت. 
دانشجويان آمريكايي مي پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بيشتر باشد، بهتر مي توانند توپ را بگيرند؛ به همين خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نيز با لبخندي كه هميشه بر لب داشت در طرف ديگر زمين محكم و با صلابت ايستاد. 
بازي شروع شد. سرنوشت اين بازي براي تمام بچه هاي ايراني مهم بود؛ از اين رو دانشجويان ايراني عباس را تشويق مي كردند و آمريكايي ها هم طرف خودشان را؛ ولي عباس با مهارتي كه داشت پي در پي توپ ها را در زمين طرف مقابل مي خواباند. آمريكايي ها در مانده شده بودند و نمي دانستند كه چه بكنند. در حين برگزاري مسابقه، سر و صدايي كه دانشجويان برپا كرده بودند كلنل «باكستر» فرمانده پايگاه را متوجه بازي كرده بود و در نتيجه او نيز به زمين مسابقه آمد. در طول بازي از نگاه كلنل پيدا بود كه مهارت، خونسردي و تكنيك عباس را زير نظر دارد. 
سرانجام در ميان ناباوري آمريكايي ها، مسابقه با پيروزي عباس به پايان رسيد. در اين لحظه فرمانده پايگاه، كه گويا از بازي خوب عباس تحت تأثير قرار گرفته بود و شادمان به نظر مي آمد، از عباس خواست تا در فرصتي مناسب به دفتر كارش برود. 
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پايگاه به عنوان كاپيتان تيم واليبال پايگاه «ريس» انتخاب شد. با مسابقاتي كه تيم واليبال پايگاه با چند تيم از شهر «لاواك» برگزار كرد، تيم واليبال پايگاه به مقام اول دست يافت و عباس به عنوان يك كاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار گرفته بود و بارها شنيدم كه او عباس را «پسرم» صدا مي كرد. (راوي: امير خلبان روح الدين ابوطالبي) 
عيدي سربازان 
پنج يا شش روز به عيد سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهيد بابايي به منزل ما آمد و مقداري طلا كه شامل يك سينه ريز و تعدادي دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نياز دارم ، اينها را بفروش» 
گفتم :« اگر پول نياز داريد ، بگوييد تا از جايي تهيه كنم » 
او در پاسخ گفت :« تو نگران اين موضوع نباش . من قبلاً اينها را خريده ام و فعلاً نيازي به آنها نيست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .» 
من فرداي آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با ايشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد . او گفت كه شب مي آيد و پول ها را مي گيرد . شهيد بابايي شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برويم بيرون و كمي قدم بزنيم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتيم بيرون . كمي كه از منزل دور شديم گفت :وضع مناسب نيست قيمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و كارگران پايين است و درآمدشان با خرجشان نمي خواند و..... 
او حدود نيم ساعت صحبت كرد . آنگاه رو به من كرد و گفت:« شما كارمندها عيالوار هستيد . خرجتان زياد است ومن نمي دانم بايد چه كار كنم » بعد از من پرسيد :« اين بسته اسكناس ها چقدري است ؟» گفتم: صد توماني و پنجاه توماني. پول ها را از من گرفت و بدون اينكه بشمارد ، بسته پول ها را باز كرد و از ميان آنها يك بسته اسكناس پنجاه توماني درآورد و به من داد و گفت :«اين هم براي شما و خانواده ات . برو شب عيدي چيزي برايشان بخر.» 
ابتدا قبول نكردم . بعد چون ديدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظي ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از يكي از دوستان شنيدم كه همان شب پول ها را بين سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا براي مرخصي عيد نزد زن و فرزندانشان بروند تقسيم كرده است .(راوي: سيد جليل مسعوديان) 
دست خدا و سر عباس 
عباس نمازش را بسيار با آرامش و خشوع مي خواند. در بعضي وقتها كه فراغت بيشتري داشت آيه «ايّاك نعبد و ايّاك نستعين» را هفت بار با چشماني اشكبار تكرار مي كرد. 
به ياد دارم از سن هشت سالگي روزه اش را به طور كامل مي گرفت. او به قدري نسبت به ماه رمضان مقيّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموريتهايش را به گونه اي تنظيم مي كرد تا كوچكترين لطمه اي به روزه اش وارد نشود. او هميشه نمازش را در اول وقت مي خواند و ما را نيز به نماز اول وقت تشويق مي كرد. 
فراموش نمي كنم، آخرين بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشين تر از روزهاي قبل بود. از گفته هاي او در آن روز يكي اين بود كه: وقتي اذان صبح مي شود، پس از اينكه وضو گرفتي، به طرف قبله بايست و بگو اي خدا! اين دستت را بروي سر من بگذار و تا صبح فردا برندار. 
به شوخي دليل اين كار را از او پرسيدم. او در پاسخ چنين گفت: اگر دست خدا روي سرمان باشد، شيطان هرگز نمي تواند ما را فريب دهد. 
از آن روز تا به حال اين گفته عباس بي اختيار در گوش من تكرار مي شود. (راوي: اقدس بابايي) 
پرواز انقلابي 
قبل از پيروزي انقلاب در پايگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در يك مانور هوايي به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگيهاي لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمديم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز مي كرد. بايد بگويم كه رژه در حضور شاه برگزار مي شد. 
از شروع پرواز چند دقيقه اي مي گذشت و ما در حال نزديك شدن به فضاي جايگاه بوديم. آرايش هواپيماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جايگاه در انتظار مانور ما بر فراز جايگاه بودند كه ناگهان صداي عباس در راديو پيچيد او گفت: 
ـ من در وضع عادي نيستم. نمي توانم دسته را همراهي كنم. 
مضطربانه پرسيدم: 
ـ چه مشكلي پيش آمده؟ 
گفت: 
ـ سيستم هيدروليك هواپيما از كار افتاده است. مي خواهم از دسته جدا شوم و بايد به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري كنم. 
من فقط گفتم: 
ـ شنيدم تمام. 
در اين لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوري كرد و در جهت مخالف دسته هاي پروازي، به سمت باند رفت. آن لحظه آرايش هواپيماها در هم ريخت و باعث در هم پاشيدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پايگاه برگشتيم. يك پرسش ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه با توجه به اينكه سيستم هيدروليك در جنگنده «F-14» دوبله است، چرا عباس از سيستم دوم استفاده نكرده است. 
فرمانده پايگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراري» عباس اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتي هواپيما در هوا دچار اشكال يا نقص فني مي شود، در آن لحظه تصميم گيرنده خلبان است؛ بنابراين او بايد تصميم بگيرد كه فرود بيايد يا به پرواز خود ادامه دهد. البته اين نظر براي خودم قابل قبول نبود؛ ولي با توجه به علاقه اي كه عباس داشتم و تا حدودي از هدف او آگاه بودم بر روي اين موضوع سرپوش گذاشتم. حال اينكه او مي توانست با استفاده از سيستم دوم به راحتي پرواز را تا پايان ادامه دهد. سپس به طور كتبي و رسماً به مسئولين اعلام كردم كه تصميم بابايي مبني بر فرود، در آن لحظه كاملاً منطقي بوده و سرپيچي از فرمان محسوب نمي شود. 
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عمليات، عباس را ديدم. او در حالي كه به من اداي احترام مي كرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هيچ نگفت؛ ولي در عمق چشمانش خواندم كه مي گفت: «متشكرم». 
بعدها حدسم به يقين تبديل شد و دانستم كه عباس در آن روز نمي خواست رژه انجام شود و در حقيقت عمل او در آن روز يك حركت انقلابي و پروازش يك پرواز انقلابي بود. ( راوي: امير حبيب صادقپور) 
اسم خودش را خط زد 
عباس هميشه علاقه داشت تا گمنام باقي بماند. او از تشويق، شهرت و مقام سخت گريان بود. شايد اگر كسي با او برخورد مي كرد، خيلي زود به اين ويژگي اش پي مي برد. 
زماني كه عباس فرمانده پايگاه اصفهان بود يك روز نامه اي از ستاد فرماندهي تهران رسيد. در نامه خواسته بودند تا اسامي چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشويق و اعطاي اتومبيل به تهران بفرستيم. در پايان نامه نيز قيد شده بود كه « اين هديه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه ديد سكوت كرد و هيچ نگفت. ما هم اسامي را تهيه كرديم و چون با روحيه او آشنا بودم، با ترديد نام او را جزء اسامي در ليست گذاشتم مي دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پيوسته از جايي به جاي ديگر مي رفت و يا مشغول انجام پرواز بود. يك هفته طول كشيد تا توانستم فهرست اسامي را جهت امضاء به او عرضه كنم. ايشان با نگاه به ليست و ديدن نام خود قبل از اينكه صحبت من تمام شود، روي به من كرد و با ناراحتي گفت: 
ـ برادر عزيز! اين حق ديگران است؛ نه من. 
گفتم: 
ـ مگر شما بالاترين ساعت پروازي را نداريد؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل اين پايگاه خدمت نمي كنيد؟ مگر شما... ؟ 
ولي مي دانستم هر چه بگويم فايده اي نخواهد داشت. سكوت كردم و بي آنكه چيزي بگويم، ليست اسامي را پيش رويش گذاشتم. روي اسم خود خط كشيد و نام يكي ديگر از خلبانان را نوشت و ليست را امضا كرد. 
در حالي كه اتاق را ترك مي كردم. با خود گفتم كه اي كاش همه مثل او فكر مي كرديم. (راوي: اميرعلي اصغر جهانبخش) 
مي برمش حمام 
مدتي قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخيابان سعدي قزوين بودم كه ناگهان عباس را ديدم . او معلولي را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و براي اينكه شناخته نشود، پارچه اي نازك بر سر كشيده بود . من او را شناختم و با اين گمان كه خداي ناكرده براي بستگانش حادثه اي رخ داده است ، پيش رفتم . سلام كردم و با شگفتي پرسيدم : «چه اتفاقي افتاده عباس ؟ كجا مي روي » 

او كه با ديدن من غافلگير شده بود ، اندكي ايستاد وگفت: «پير مرد را براي استحمام به گرمابه مي برم . او كسي را ندارد و مدتي است كه به حمام نرفته!» (راوي: ميرزا كرم زماني) 
عباس عشق دوم داشت 
شب رفتن به حج ، توي خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم كرد كه برويم آن طرف ، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان ، كه قبل از اين كه خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يكي راه زيادي نبود . رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم .... 

اين را قبلا هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم : عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل كنم ؟ تو چه طور مي تواني؟ 
هنوز اشك هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ، بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي. 
ساكت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من در تكاپوي رفتن به سفر و او....؟ 
گفت: صديقه ، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد بايد از همه اين ها دل بكند.(راوي همسر شهيد) 
آخرين نگاه 
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهايمان همه دوست و همكاران عباس و خانم هايشان بودند. توي حياط مسجد از شلوغي مرا كناري كشيد. مي دانست خيلي هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزديمان باشد، رفتيم يك گوشه و هلو خورديم . بچه ها هم كه مي آمدند مي گفت برويد پيش ماماني با بابا جون . مي خواهم با مامانتان تنها باشم . 
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره بايد جدا مي شديم . آقايي كنار اتوبوس مداحي مي كرد و صلوات مي فرستاد. يك باره گفت: سلامتي شهيد بابايي صلوات! 
پاهايم ديگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: اين چه مي گويد؟ 
گفت: اين هم از كارهاي خداست. پايم پيش نمي رفت . يك قدم جلو مي گذاشتيم ، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس كه شدم ، هيچ كدام از آدم هايي را كه آن جا نشسته بودند، با آن كه همه آشنا بودند، نمي ديدم . فقط او را نگاه مي كردم كه تا وسط هاي اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گريه مي كردم . جايم را با خانم اردستاني عوض كردم تا وقتي ماشين دور مي شود بتوانم ببينمش . خيال اين كه آخرين باري باشد كه مي بينمش، بي تابم مي كرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را ديدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زند. يك دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانه خداحافظي برايم تكان مي داد. 
اين آخرين تصويري بود كه از زنده بودنش ديدم . بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لبخند آخري اش را يادم نرفته است . 
... مرا فرستاد خانه خدا و خودش رفت پيش خدا. 
......................

 

سید علی سیدصادقی بازدید : 37 چهارشنبه 20 شهریور 1392 نظرات (0)

وصيتنامه
پاسدار خون شهدا باشيد
بسم الله الرحمان الرحيم
من المومين رجال صدقو ما عاهدالله عليه فمنهم من قضي نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلو تبديلا
ازميان مومنان مرداني هستند كه بر عهدي كه باخداي خود بستند پايدار ماندند. پس بعضي از آنها به پيمان خويش وفا كردند وبه شهادت رسيدند وبعضي ديگر انتظار وفاي به عهد يعني شهادت را مي كشند واين قانوني است كه تبديل وتغيير ناپذير است. قرآن کریم
وصيت نامه انيجانب مهدي شالباف فرزند علي به شماره ي شناسنامه 801 صادره از قزوين شغل پاسدار. وصي پدر بزرگوارم محل دفن: مرقد مطهر وپاك شهدا «امامزاده حسين»
اشهدان لا اله الا الله - اشهدان محمداً رسول الله - اشهد ان عليا ولي الله.
شهادت مي دهم كه خدا يكي است و به حق اسلام كامل ترين آئين از جانب اوست وهمچنين حضرت محمد(ص) آخرين پيامبر از طرف خداوند متعال است و شهادت مي دهم به چهارده معصوم پاك كه آخرين آنها حضرت صاحب الزمان (عج) كه در ميان ما پنهان است و روزي ظهور خواهد كرد وتمام جهان را پر از عدل و داد مي كند.
درود بر يگانه رهبركبير مسلمان جهان امام خميني وسلام بر رزمندگان اسلام كه با از خود گذشتن انقلاب را در اعماق مكتب مستضعفان جاي دادند و سلام بر تمام شهدا مخصوصاً معلولين ومجروحين جنگ تحميلي كه اين عزيزان بهترين الگوي ايثار،شهادت وشجاعت هستند وما بايد از آنها درس بگيريم.
سخني با امت حزب الله:
همان گونه كه تا به حال پا به پاي انقلاب وامام امت قدم برداشته ايد،از اين به بعد نيز مصمم تر واستوارتر در راه خدا و ياري رهبر قدم برداريد وازاين رهبر بزرگ ومبارز واقعي اسلام حمايت كنيد وقدر امام اين اسوه ي تقوي والگوي راستين اسلام را بدانيد وتا نابودي آمريكا واسرائيل و تا ظهور حضرت مهدي (عج) او را ياري كنيد كه خدا شما را ياري خواهد كرد وپاسدار خون شهدا باشيد و اين مسئوليت سنگين را به دوش بكشيد واجر آن را از خداي متعال بخواهيد.
عزيزان!
مرگ حق همه ماست، پس بكوشيد که آن را انتخاب كنيد تا شايد توشه اي باشد برا اين سفر طولاني، انالله وانا اليه راجعون _ از همگان طلب رضايت دارم. والسلام مهدي شالباف

سید علی سیدصادقی بازدید : 9 چهارشنبه 20 شهریور 1392 نظرات (0)

فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشکر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
درماه مبارك رمضان سال 1341 ه ش كودكي درخانواده ي مذهبي به دنيا آمد كه مهدي ناميده شد. درچهره معصوم وكودكانه اش و رخشش نورايمان نمايان بود. دوران ابتدا‍ئي و راهنمايي را با موقعيت قابل تحسين گذراند. با آغاز اولين مبارزات مردمی با حکومت خودکامه پهلوی او نيز همچون سربازان ديگر امام همگام با امت اسلامي به سیل خروشان انقلاب پيوست. بعد از پيروزي بر طاغوت به منظور تداوم نهضت وارد سپاه شده به غرب كشور رفت تا در مقابل گروهک های ضد انقلاب و عوامل دشمنان خارجی بایستد واز دستاوردهای انقلاب پاسداری نماید.
اودفعات زیاد وهر بارچندين ماه در جبهه هاي غرب به دفع حركات ضد انقلابي عوامل استكبار پرداخت.
آغاز جنگ تحميلي رژيم بعث عراق مهدی را به جبهه هاي جنوب كشاند. او با فرماندهي نيروهاي رزمي در عمليات بيت المقدس . رمضان ، محرم و... شجاعت فوق العاده اش را نمايان ساخت . در جراحات شديد هنگام شناسايي مناطق عملياتي او را تا يكسال ازحضور در جبهه محروم ساخت اما بارديگر در حاليكه دست چپش از كار افتاده بود به جبهه آمد وبالاخره بعد از فتح جزاير مجنون عاشقانه به ديدار معشوق ديرينه اش شتافت
اوقبل از شهادت در پشت بي سيم خطاب به شهيد مهدی زين الدين فرمانده لشکرعلی ابن ابی طالب(ع) که از می خواست مراقب خودش باشد,گفت:
"ما مگر يك جان بيشتر داريم ،‌آنهم فداي حسين بن علي، خداحافظ...."

اول جنگ که سپاه تشکیلات سازمانی ویژه جنگ نداشت او به عنوان مسئول رزمندگان اعزامي از قزوين راهی جبهه شد واولين نقش را به خوبي ايفا نمود كه اين امر موجب تحسين وتوجه خاص مسئولين نظامي و فرماندهان وي گرديد . بعد از آن هميشه از شهيد مهدي شالباف به عنوان گره گشاي مشكلات نام مي بردند چرا كه هر كاري كه به او سپرده مي شد بي تأمل با سعي و كوشش فراوان انجام مي داد ودر اين راه تمامي سختيها و مشكلات را تحمل مي نمود. زمانيكه در جبهه بود لحظه اي از جنگ غفلت نورزيد وبه تمامي مسائل جبهه اهميت مي داد و زير دستان او به وجود فرمانده مقتدري چون او كه تمامي مسائل آنها را بررسي ومشكلاتشان را رفع مي نمود افتخار مي كردند وهميشه نيروهاي تحت فرماندهي وي از روحيه رزمي ونظامي وهمچنين معنوي بالايي برخوردار بودند .
موقعيكه به مرخصي مي آمد به جبهه اي ديگر ( به تعبير خودش) قدم مي گذاشت كه در اوائل درگيري با منافقين وعوامل داخلي استكبار بود.
درعمليات بيت المقدس شركتي گسترده داشت ودرعمليات رمضان به عنوان فرمانده گروهان از گردان قدس كه فرمانده آن شهيد بزرگوار مسعود پرويز بود را به عهده داشت.

سید علی سیدصادقی بازدید : 9 چهارشنبه 20 شهریور 1392 نظرات (0)

 

عمده نیرو های رزمنده لشكر 27 محمد رسول الله (ص) طی  عملیات خیبر، در محور " طلائیه " مستقر شده بودند. از رده های بالا ، دستور دادند یكی دو گردان لشكر 27 را به جزیره جنوبی مجنون بفرستیم. چند روز بعد از اینكه گردان های " مالك اشتر "  و " حبیب بن مظاهر " به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت " حاج همت "، فرمانده لشكر 27، برویم آنجا. با رسیدن به  جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه های دو گردان مالك و حبیب.

بچه بسیجی ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی كم مانده بود بال در آورند. فوج فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را می‌بوسیدند. با هزار مكافات توانستیم آنها را كمی آرام كنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت كند. حاج همت مثل همیشه با آن شور و دلربایی اش قدری برای بسیجی ها حرف زد، از دستاورد های عملیات گفت و  اینكه چرا بایستی بچه ها سختی ها را تحمل كنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه كرد. با كلماتی كه فقط مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در كدام لحظه می‌تواند با گفتن شان، حساس ترین تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش كند و آن ها را به هیجان بیاورد.

 

 

با یك لحن محكم و پر صلابت گفت:

" برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره های غبار گرفته‌تان، درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد، زخمی شدن و قطعی دست و پا دارد، اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیز ها را بخوریم، نبایستی فراموش كنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشه ایم. ما برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمدیم. تا وقتی نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی كه در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده اند جزایر را بایستی حفظ كنیم. ما دیگر چاره ای نداریم، مگر اینكه به یكی از این دو شق تن بدهیم ؛ یا اینكه از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و كاری كنیم كه حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا اینكه تا آخرین نفس، مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا، بسیجی ها! شما به من بگویید، چه كنیم؟ تسلیم شویم یا تا آخرین نفس بجنگیم؟!"

خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی ها شیون كنان فریاد زدند : " می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم "!

بعد هم دسته جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع كردند با چشم هایی گریان، بوسیدن سر و صورت همت. با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج كنیم، بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی كه محل تجمع فرماندهان لشكر های عمل كننده سپاه در جزیره بود. محل این قرارگاه، شبیه به آلونك هایی بود كه در باغ ها می‌سازند. اتاقك هایی خشت و گلی و كوچك، كه هیچ استحكامی نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاری آنجا را بعنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب كرده بودند. چون تازه وارد جزایر مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تداركاتی احداث نشده بود تا بشود ماشین آلات سنگین مهندسی رزمی را به این دست آب بیاوریم و یك قرارگاه مستحكم ومناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.

 

 

این آلونك های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت. نیرو های دشمن كه حتی خوابش را هم نمی دیدند كه ما یك روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا كنیم، آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه های ما داشتند از سر اجبار، از این آلونك ها به عنوان سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌كردند.

موقعی كه با " همت " به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشكر ها هم در آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام و علیك و دیده بوسی كرد و بعد رفت پیش برادرمان " احمد كاظمی "؛ فرمانده لشكر 8 نجف، كنار یكی از آلونك ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت : " خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی كم داریم؟ فكر می‌كنی اگه بخواهیم این بعثی های شاخ شكسته‌رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو لازم داریم ؟! "

حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با احمد كاظمی بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با كاظمی صحبت می‌كرد كه هركس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌كرد "حاج همت" هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.

 

 

این در حالی بود كه من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشكر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی بجز همان دوگردانی كه چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یك نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت. تازه، گردان هایی را هم كه در طلائیه به كار گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان ها و رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. در حالی كه می‌دانستیم از بابت وقت، به سختی در تنگنا قرارداریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با كاظمی حرف می‌زد. یادش بخیر، شهید عزیزمان " مهدی زین الدین " فرمانده لشكر 17 علی بن ابی‌طالب(ع) كه كنار من نشسته بود، با یك لبخند قشنگی داشت به حاج همت نگاه می‌كرد.وقتی زیر گوشی، قضیه نداشتن نیروی خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت : " خدا به همت خیر بده، با وجود اینكه عمده نیروهاش تو طلائیه درگیرند و دستش خالیه، ولی باز هم به فكر ماست و اومده ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از این منطقه بیرون كنه! ".

در همین موقع بیسیم زدند -  از رده های بالا – احمد كاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه قرار است. كاظمی، همان طور كه گوشی بیسیم دستش بود، و یك نگاه امیدواری به حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت : " وضعیت ما خوبه، همین كه همت با ماست، مشكلی نداریم! ".

 

... در هنگامه ای كه رزمنده های لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در بخش مركزی جزیره جنوبی مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگین و كاتیوشا و خمپاره اش، این جزیره را یكپارچه و بی وقفه می‌كوبید. طبق برآوردی كه رده های بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن بیشتر از یك میلیون و سیصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و كاتیوشا روی سر نیرو های ایرانی ریخته بود. حتی یك لحظه نبود كه جزیره آرام باشد. تكه به تكه خاك جزیره از زمین و آسمان كوبیده می‌شد و بچه رزمنده ها، شدید ترین فشار ها را آنجا تحمل می‌كردند. در گیرو دار بیرون زدن دشمن از جزیره و تلاش برای حفظ آن بودیم كه گلوله ای كنارم منفجر شد و از ناحیه جلو و عقب سر، تركش خوردم. طوری كه مجبور شدم سرم را باندپیچی كنم.

با اینكه اثر زخم و خون در بالای پیشانی‌ام مشخص بود، ولی خوشبختانه وضعیت جسمی‌ام به شكلی بود كه سر پا بودم و می‌توانستم به كارم ادامه بدهم. بچه ها توی خط مستقر بودند. لازم بود برای ارائه گزارش آخرین وضعیت نیرو ها بروم پیش حاج همت، تا با او در باره روال كار آینده خط پدافندی خودمان مشورت كنم و بدانم قرار است مراحل بعدی عملیات را از كجا ادامه بدهیم.

فراموش نمی‌كنم، به محض اینكه حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و با اشاره به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید : " سرت چی شده سعید ؟! "

گفتم : " چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش كوچیك برداشته، واسه این اونو با باند بستم تا روش خاك نشینه و چرك نكنه، چیز مهمی نیست ".

خیلی ناراحت شد و گفت : " نگو چیزی نیست! ... مواظب خودت باش تا آسیبی بهت نرسه ".

گفتم : " این چه حرفیه حاجی ؟ خودت بارها گفتی ما اصل‌مان بر شهادته ". با اخم گفت : " حالا حرف خودم رو بهم می‌گی؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه شهادت، مكلف‌ایم حفظ جان خودمون رو جدی بگیریم! ".

من كه انتظار شنیدن چنین صحبتی را از او نداشتم، دیگر چیزی نگفتم. خیلی فشرده گزارش‌ام را دادم، با هم مشورت كردیم و دوباره روانه خط شدم.توی راه تمام فكر و ذكرم معطوف به حرف های حاج همت بود.با خودم می‌گفتم، حرف های حاجی بی حكمت نیست، درست است كه از زمین و هوا دشمن دارد جزیره را می‌كوبد و در هر گوشه جزیره شهیدی به خاك افتاده و تعداد بچه های مجروح ما هم كم نیست، ولی در این وضعیت دشوار جنگ، كه امكان جایگزینی حتی یك كادر عملیاتی وجود ندارد، آن قدر بحث ضرورت " حفظ جان تا لحظه شهادت " برای همت جدی شده كه با وجود سر نترسی كه دارد و خودش مدام زیر آتش شدید دشمن رفت و آمد می‌كند، به من گوشزد می‌كند مواظب خودم باشم، تا آسیبی نبینم و بتوانم در میدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله كنم.

 

 

 

... روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعد از ظهر بود كه دیدم می‌گویند بی سیم تو را می‌خواهد. گوشی را كه به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم كه گفت : " سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شكسته ها، دارند بچه های ما را اذیت می‌كنند... من به عقب می‌رم تا برای كمك به این بچه ها، از بقیه لشكر ها قدری نیرو جور كنم و بیارم جلو ".

 

 

گفتم : " مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟ ".

گفت : " نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه های لشكر امام حسین(ع) بدی و كمك‌شان كنی. هر وقت كارت تموم شد، بیا به همون سنگر... – منظور حاجی از اصطلاح "همون سنگر"، قرارگاه تاكتیكی حاج قاسم سلیمانی بود- ... بعد بیا اونجا؛ من هم غروب میام همون جا، تا با هم صحبت كنیم ".

گفتم : " باشه مفهوم شد، تمام ".

برگشتم پیش بچه هایمان در خط و كنارشان ماندم. دشمن كه وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم هایش ربوده بود، حتی برای یك لحظه، دست از گلوله باران جزایر بر نمی‌داشت. ما هم در داخل سنگر ها و كانال های نفررویی كه به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع می‌كردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم : حاجی آمده یا نه ؟!

گفتند : " نه، هنوز برنگشته! ".

مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند : " نه خبری نیست! " دیگر دلشوره رهایم نكرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه ها، آمدم كمی عقب‌تر و با یك جیپ 106 كه عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری كه محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر كه شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج "قاسم سلیمانی"؛ فرمانده لشكر 41 ثارالله پرسیدم حاج همت كجاست؟

ایشان گفت : "‌ رفته قرارگاه لشكر 27 و هنوز برنگشته ".

قرارگاه تاكتیكی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم : " ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من كار داره ".

حاج قاسم گفت : " هنوز كه نیومده، ولی مرا هم نگران كردی، الان یه وسیله به شما می‌دم، برو به قرارگاه تاكتیكی لشكرتون، احتمال داره اینجا نیاد ".

با یكی از پیك های فرمانده لشكر ثارالله، سوار بر یك موتور تریل، رفتم سمت قرارگاه تاكتیكی لشكر 27 در ضلع شرقی جزیره. آنجا كه رسیدیم، ]شهید[ حاج عباس كریمی را دیدم.

به او گفتم : " عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم ".

عباس با تعجب گفت : " معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من! " این را كه گفت، دفعتا سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس ادامه داد : " ... حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مركزی كه تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مركزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشكرتان همونجا باشه، ما خودمون لشكر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره ".

عباس كه حرفش تمام شد، خودم گوشی بی سیم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم : " پس لا اقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض كنیم و برگردیم به اینجا ".

از آن سر خط جواب دادند : " نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تكان نخورید و به آن طرف نرید ".

یك حس باطنی به من می‌گفت حتما خبری شده و مركز نمی‌خواهد كه ما بفهمیم. روی پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. همین طور كه گوشی بی سیم توی دستم بود، نشستم زمین و گفتم : " بسیار خوب، حالا حاج همت كجاست؟ ".

جواب آمد : " فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب ".

رو كردم به شهید كریمی و گفتم : " عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده ".

او گفت : " روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟! " گفتم : "‌اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب، لشكر رو كه همین جوری بدون مسئولیت رها نمی‌كرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سر بسته خبر می‌داد كه می‌خواد به اون طرف آب بره ".

عباس هم نگران بود. منتها چون بی سیم چی ها كنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این درباره دل نگرانی‌مان جلوی آنها صحبت كنیم.آخر اگر این خبر شایع می‌شد كه حاجی شهید شده، بر روحیه بچه های لشكر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسیجی ها بود و برای آن‌ها، باور كردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم كه بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز كوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض كرد. آن شب، حتی یك لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا آن لحظه ای كه از طلائیه به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی تكلف حاجی برای بچه های بسیجی لشكر، بیرون كشیدن او از چنگ بسیجی ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشكر های سپاه و شلوغ بازی های رایج حاجی، رجزخوانی های روح بخش او، بگو بخندش با احمد كاظمی لبخند های زین الدین در واكنش به شیرین زبانی های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد كاظمی به رده های بالا، پای بی سیم و در حالی كه نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود : " همین كه همت با ماست، مشكلی نداریم! ".

شب وحشتناكی بر من گذشت. به هر مشقتی كه بود، صبر كردیم تا صبح. دیگر برایمان یقین حاصل شد كه حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح عباس كریمی گفت : " سعید، تو همین جا بمون، من میرم یه سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره! ".

رفت و اصلا نفهمیدم چقدر گذشت، كه برگشت؛ با چشم هایی مثل دو كاسه خون، خیس از اشك. عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب بازكرد و گفت : " همت و یك نفر دیگر، سوار بر موتور، سمت "پد" می‌رفتند كه تانك  بعثی آن ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند ".

در حالی كه كنار آمدن با این باور كه دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسد، كم كم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده های لشكر مطرح می‌كردم؟! طوری كه خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نكند.

 

 

 

... هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم براه خودش گذاشت، ... و رفت.

 

سید علی سیدصادقی بازدید : 10 چهارشنبه 20 شهریور 1392 نظرات (0)

 

 

به نام خدا

 

نامی که هرگز از وجودم دور نیست وپیوسته با یادش ، آرزوی وصالش را در سر داشتم .

سلام بر حسین (ع) سالار شهیدان ، اسوه و اسطوره ی بشریت.

مادرگرامی  و همسر مهربانم ، پدر وبرادران عزیزم

درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید، چقدر شما ها صبورید ، خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم ، غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند. الگو اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن (بقا و حیات ابد

مادرگرامی  و همسر مهربانم ، پدر وبرادران عزیزم

درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید، چقدر شما ها صبورید ، خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم ، غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند. الگو اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن (بقا و

ی).و نزدیکی با خدا،چرا که «انالله اشتری من المؤمنین».

من نیز در پوست خو

مادرگرامی  و همسر مهربانم ، پدر وبرادران عزیزم

درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید، چقدر شما ها صبورید ، خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم ، غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند. الگو اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن (بقا و

د نمی گنجم ، گمشده ای دارم وخویشتن را در قفس محبوس می بینمو می خواهم از قفس به در آیم ، سیمهای خاردار مانعند ، من از دنیای ظاهر فریب مادیات وهمه آنچه که از خدا باز می دارد متنفرم (هوای نفس شیطان درون وخالص نشدن)در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند ، از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد وهر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است .

عزیزانم! این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ، ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم ، هنوز خالص نشده ام وآلوده ام.

از شروع انقلاب در این راه افتادم وپس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه  یافتم ، ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه ی « شهرضا» (قسمه ) وسمیرم، سپس شرکت در « خوزستان» و جریان گروهکها  در خرمشهر پس ازآن سفر به سیستان وبلوچستان (چابهار وکنارک) وبعداَ حرکت به طرف «کردستان» . دقیقاَ دو سال در «کردستان » هستم.مثل این که دیگر جنگ با من عجین شده است.

خداوند تا کنون لطف  زیادی به این سرپا گنه کرده وتوفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.

اکنون می روم با دنیایی انتطار ، انتظار وصال و رسیدن به معشوق،ای عزیزان من توجه کنید :

1- اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد ؛ با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسرانتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم ، دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید. همسرم انسان فوق العاده ای است او صبور است و به زینب عشق می ورزد ، او از تر بیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد ، چون راهش را پیدا کرده است ، اگر پسر به دنیا آورد اسم او را «مهدی» واگر دختر به دنیا آورد اسم او را «مریم» بگذارید چون همسرم از این اسم خوشش می آید .

2- «امام» مظهر صفا و پاکی و خلوص ودریایی از معرفت است وفرامین او را مو به مو اجرا کنید ،تا خداوند  از شما راضی باشد زیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد .

3- هر چه پول دارم ، اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی) بدهید وبقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند .

4- ملت ما ، ملت معجزه گر قرآن ، است ومن سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانتبه درگاه خداوند است ،تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل نماید ودر این تلاش پیگیر مسلماَ نصر خدا شامل حال مؤمنین است .

5- از مادرم وهمه ی  فامیل وهمسرم ؛ اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم ،مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.

 

سید علی سیدصادقی بازدید : 12 چهارشنبه 20 شهریور 1392 نظرات (0)

دردوازدهم فروردین سال 1334، در خطة ذوق پرور اصفهان، در شهر قمشه، فرزندی مبارک از مادرزاده شد که مایه افتخار و سربلندی دیار خود شد.

 

ابراهیم، قبل از این‌که چشم به جهان هستی بگشاید، آنگاه که جنینی ناتوان در رحم مادر بود، به همراه پدر و مادر و خانواده‌اش راهی سرزمین خون و شهادت -کربلای معلی- شد. او در کربلای حسینی، با تنفس مادر، بوی خون و شهادت را استشمام کرد و تربت مطهر حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) جان و روانش را عاشورایی کرد. آزادگی، حریت، شهامت، شجاعت، تسلیم، رضا، ادب و معصومیت تحفه‌هایی بود که در آن سرزمین الهی در وجود او شکوفه کرد.

 

محمدابراهیم در سایه محبتهای پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را سپری کرد. این دوران نیز همانند زندگی بسیاری از کودکان هم سن و سال او طبیعی گذشت.

 

مادرش می‌گوید که ابراهیم در پنج سالگی به نماز ایستاد و به مسجد رفت و پدرش به یاد می‌آورد وقتی به سن ده سالگی رسید، سوره مبارکه یس و تعدادی از سوره‌های قرآن را فراگرفته بود.

 

با رسیدن به سن هفت سالگی وارد مدرسه شد. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوق‌العاده‌ای برخوردار بود، به طوری که توجه همه را به خود جلب می‌کرد.

 

ابراهیم از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش فراوان مخارج تحصیل خود را به دست می‌آورد و از این راه به خانواده زحمت‌کش خود نیز کمک می‌کرد. او با شور و نشاط و محبتی که داشت، به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دو چندان می‌بخشید.

 

پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شد. او در دوران تحصیلات متوسطه اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی نشان می‌داد. گرچه وضع مالی پدرش در آن حد نبود که بتواند برای فرزند علاقه‌مندش بعضی لوازم پزشکی را تهیه کند، با این حال از آنچه برایش مقدور بود، دریغ نمی‌ورزید. خود ابراهیم نیز با مبلغ اندکی که از کار در مزرعه یا جای دیگر به دست می‌آورد، توانسته بود بخشی از امکانات مورد نیازش را فراهم کند.

 

در سال 1352 دیپلم گرفت و در کنکور سراسری شرکت کرد. خانواده‌اش آرزو داشتند نامش را در لیست پذیرفته‌شدگان دانشگاه ببینند ولی چنین نبود. وقت اعلام نتایج، اسم ابراهیم در صدر اسامی ذخیره‌ها قرار داشت. پس از پایان مهلت ثبت نام و انصراف برخی از دانشجویان، انتظار می‌رفت که این‌بار ابراهیم به دانشگاه راه یابد ولی در کمال تعجب دیده شد که اسامی تنی چند از ذخیره‌ها که رتبه آنها پایین‌تر از وی بود، اعلام گردید ولی از نام او نشانی نیست.

 

پس از آن، ابراهیم تلاش بسیاری کرد؛ اعتراض کتبی نوشت و جر و بحث زیادی کرد ولی به دلیل نفوذ صاحب منصبان آن زمان در آموزش عالی راه به جایی نبرد و حق او ضایع شد.

 

عدم موفقیت ابراهیم در ورود به دانشگاه نتوانست خللی در ارادة او به وجود آورد. در همان سال، پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل عازم این شهر شد.

 

دو سال بعد، با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفت؛ اگر چه راضی نبود زیر پرچم رژیمی که مخالف آن بود دو سال عمر گرانبهای خود را تلف سازد. بنا به گفته خودش، تلخترین دوران جوانی او همان دوران سربازی بود. در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتابهایی که از نظر ساواک و دولت آن روز ممنوعه به حساب می‌آمد، دست یابد. مطالعه آن کتابها که به طور مخفیانه و توسط برخی از دوستان برایش فراهم می‌شد، تاثیری عمیق و سازنده در روح و جان او گذاشت و به روشنایی اندیشه‌اش کمک شایانی کرد.

 

در سال 1356، پس از بازگشت به زادگاه و آغوش گرم و پرمهر خانواده، شغل معلمی را برگزید. او در روستاهای محروم و طاغوت‌زده مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم، در روزگار معلمی، با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شد و در اثر همنشینی با علمای اسلامی مبارز، با شخصیت ژرف حضرت امام خمینی(ره) آشنایی بیشتری پیدا کرد و نسبت به آن بزرگوار معرفتی عمیق در وجود خود ایجاد کرد.

 

هر روز آتش عشق به امام(ره) در کانون جانش شعله‌ور می‌شد. او سعی وافری داشت تا عشق و علاقه به امام(ره) را در محیط درس گسترش دهد و جان دانش‌آموزان را که ضمیرشان به صافی آب و آیینه بود، از عشق «روح‌الله» لبریز سازد.

 

او در خصوص امام(ره) و احکام مترقی اسلام همواره به بحث می‌نشست و دانش‌آموزان را به مطالعة کتابهای سودمند و روشنگر ترغیب می‌نمود. همین امر سبب شد که در چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شد لکن روح سرکش و بی‌باک او به همة آن اخطارها بی‌توجه و بی‌اعتنا بود. او هدف و راهش را بدون تزلزل و تشویش پی می‌گرفت و از تربیت شاگردان لحظه‌ای غفلت نورزید.

 

با گسترده شدن امواج خروشان انقلاب، ابراهیم نیز فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرد. حضور او در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای اطراف برای دریافت و نشر اعلامیه‌های رهبر کبیر انقلاب و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و سایر پیشگامان انقلاب، خاطراتی نیست که به سادگی از اذهان مردم شهر و اعضاء خانواده و دوستانش محو شود.

 

وقتی انقلاب به ثمر رسید و اماکن اطلاعاتی ساواک شهرضا به دست مردم انقلابی فتح شد، پروندة سنگینی از ابراهیم به دست آمد. در این پرونده بیش از بیست گزارش و خبر مکتوب در تایید نقش فعال وی در صحنة تظاهرات و شورش علیه رژیم شاه به چشم می‌خورد که در صورت عدم پیروزی انقلاب، مجازات سنگینی برای او تدارک دیده می‌شد. تیمسار «ناجی»، فرمانده نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود که هر جا او را دیدند با گلوله مورد هدف قرار بدهند.

 

ابراهیم پس از ابراز لیاقت در طول مبارزات و فعالیتها، چه قبل و چه پس از انقلاب اسلامی، در تشکیل سپاه پاسداران قمشه نیز نقش چشمگیری داشت. او عضویت در شورای فرماندهی سپاه پاسداران و مسؤولیت واحد روابط عمومی را به عهده گرفت و فعالیتهای خود را بعدی تازه بخشید.

 

به دنبال غائله کردستان، به شهرستان پاوه عزیمت کرد و مسؤولیت روابط عمومی سپاه آن‌جا را به عهده گرفت. پس از یک سال خدمت در کردستان، به همراه حاج احمد متوسلیان، به مکه مشرف شد.

 

با شهادت «ناصر کاظمی» به فرماندهی سپاه پاوه منصوب شد و تا آغاز جنگ تحمیلی در این سمت باقی ماند.

 

با شروع عملیات رمضان، در تاریخ 23/4/61 در منطقه شرق

 

بصره، فرماندهی تیپ 27 محمدرسول‌الله(ص) را به عهده گرفت و بعدها با ارتقاء این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد.

 

در عملیات مسلم‌بن‌عقیل(ع) و محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، سلحشورانه با دشمن متجاوز جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر 27 حضرت رسول(ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سیدالشهدا بود، به عهده گرفت.

 

سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی او در عملیات والفجر چهار و تصرف ارتفاعات کانی مانگا هرگز از خاطره‌ها محو نمی‌شود.

 

اوج حماسه آفرینی این سردار بزرگ در عملیات خیبر بود. در این مقطع، حاج همت تمام توان خود را به کار گرفت و در آخرین روزهای حیات دنیوی‌اش، خواب و خوراک و هرگونه بهرة مادی از دنیا را برخود حرام کرد و با ایثار خون خود برگی خونین در تاریخ دفاع مقدس رقم زد.

 

سرانجام، فاتح خیبر -سردار بزرگ اسلام حاج محمدابراهیم همت- در تاریخ 17 اسفندماه سال 1362 در جزیره مجنون به دیدار معبود خویش شتافت و به جمع دوستان شهیدش ملحق شد. روحش شاد و یاد جاودانه‌اش گرامی باد.

سید علی سیدصادقی بازدید : 15 سه شنبه 19 شهریور 1392 نظرات (0)

فرمانده قرارگاه حمزه سيد الشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي محمد بروجردي
در روستاي «دره گرگ» از توابع شهرستان« بروجرد»، در خانه اي محقر اما مصفا به عشق و نور الهي و ولايت اهل بيت 1333 سال عصمت و طهارت (ع) پا به عرصه وجود گذاشت و از زمان نوزادي كه آواي حق (اذان و اقامه) در گوشش طنين افكنده بود، خود را براي مبارزه و جهاد با دشمنان خدا آماده كرد. پدر و مادرش كه انسانهاي مومن و زحمتكش بودند، درتربيت وي سعي و تلاش وافري داشتند. در شش سالگي پدر بزرگوار خود را از دست داد و مادرش با همه مشكلات و سختي هايي كه وجود داشت، تمامي هم و غم خود را براي تربيت وي به كار بست. محمد در هفت سالگي وارد مدرسه شد اما به دليل شرايط مادي خانواده، تحصيل در كلاسهاي شبانه توام با كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد و خانواده را در تامين زندگي شرافتمندانه، مدد رساند.
در سن هفده سالگي به رسم و سنت پيامبر (ص) با خانواده اي متدين و معتقد به اسلام وصلت كرد و با اين كار، سنت الهي را تداوم بخشيد. مدت كوتاهي از ازدواجش نگذشته بود كه به خدمت سربازي فراخوانده شد، اما چون مخالف خدمت در نظام ستم شاهي بود، از خدمت سربازي گريخت و براي ديدار حضرت امام (ره) راهي «عراق» شد. در مرز دستگير شد و به مدت شش ماه، در زندانها و شكنجه گاههاي رژيم به سر برد. پس از آن بود كه دوباره جهت خدمت سربازي به تهران آورده شد. شهيد با استفاده از فرصتي كه پيش آمده بود در مدت دو سال خدمت، خود را براي مبارزه با دستگاه طاغوتي آماده كرد، به گونه اي كه پس از سپري شدن مدت سربازي خود را وقف مبارزه با دشمنان خدا و اسلام نمود. او كه قبلي مالامال از عشق به حضرت امام (ره) داشت و كينه و نفرت از نظام شاهنشاهي در وجودش موج مي زد، با ياران حضرت امام (ره) از جمله، شهيد حاج مهدي عراقي مرتبط شد و همواره سعي مي كرد تا در تمامي مراحل مبارزه نقش خود را به عنوان يك مقلد و تابع ولي فقيه به اثبات برساند.
شهيد بروجردي ضمن ارتباط با شخصيتهاي اسلامي و انقلابي، علاوه بر خودسازي و كسب فيض، به بعضي از امور مربوط به انقلاب، همچون تكثير و توزيع اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام (ره) اشتغال داشت. اما به اين حد قانع نبود و جنگ مسلحانه و برخورد محكم با رژيم ستم شاهي را سرآغاز مبارزه امت اسلامي ايران مي دانست. به همين منظور به همراه چند تن ديگر از مبارزان به سوريه رفت وضمن ارتباط با امام موسي صدر و شهيد محمدمنتظري به فراگيري و آموزش نظامي و چريكي پرداخت تا خود را براي مرحله اي مهمتر آماده نمايد.
در وسوريه و لبنان با شهيداني چون شهيد چمران و شهيد محمد منتظري آشنا شد و در كنار فراگيري مسائل نظامي، از خلق و خوي پسنديده و اخلاق وارسته و انقلابي اين شهيدان نيز بهره هاي وافري برد و همين اخلاص و عشق به اسلام بود كه او را در چنين محيط هايي بدون تاثيرپذيري از جريانات چپي و التقاطي حفظ كرد. شهيد بروجردي براي حركت و مبارزه خود به دنبال اخذ حجيت شرعي بود و هرگونه حركت مسلحانه و بدون نظر ولي امر مسلمين جايز نمي دانست. او در آن روزگار كه عوامل منافقين در زندان، عناصر خط امام را با تعابيري از قبيل فتوائي زير سئوال مي بردند، اظهار مي داشت: «بدون هيچ ابائي، ما فتوائي و مقلد هستيم. خودمان كه مجتهد نيستيم.»
پس از قيام 19 دي ماه سال 1356 در قم با اخذ مجوز شرعي از برخي علما و روحانيون پيرو حضرت امام خميني (ره)، عمليات نظامي عليه رژيم را شروع كرد و تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي بي وقفه به مبارزات خود ادامه داد.

شهيد بروجردي در رابطه با اكثر اين حركتهاي انقلابي، مسئوليت شناسايي، جمع آوري اطلاعات و طرح ريزي عمليات را به عهده داشت و در آخرين عمليات از ناحيه پا مجروح گرديد.
تلاش مستمر شهيد بروجردي در راه به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي به عنوان يك نيروي مبارز و سردار آقا امام زمان(عج) در مراحل مختلف قبل و پس از پيروزي ادامه داشته است. او كه با ظاهر شدن نشانه هاي پيروزي مردم، سر از پا نمي شناخت در هر جا كه مسئولان تشخيص مي دادند حاضر مي شد و به عنوان كسي كه آموزشهاي نظامي را در دوران سربازي و مراكز آموزشي فلسطين فراگرفته و تجربيات عملي در مبارزه را نيز دارد، مورد توجه مسئولان بود. هنگامي كه بازگشت حضرت امام خميني (ره) حتمي شد، او به عنوان مسئول حفاظت حضرت امام (ره) از طرف شهيد بهشتي و شهيد عراقي انتخاب گرديد و در طول مسير با عشق و علاقه اي قلبي به اين كار مبادرت ورزيد و در مدرسه رفاه نيز در آن دوران حساس، به عنوان مسئول حفاظت، ايفاي نقش نمود.
دراين ايام او خود را در كنار امام و مراد خود مي ديد و نظاره گر به ثمر نشستن خون شهيدان و تحقق آرزوهاي مجاهدان في سبيل الله بود.
سرانجام دوران ستمشاهي و ظلم و بي عدالتي از كشور اسلامي ايران رخت بر بست و انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. در اين مقطع اقدامات و تلاش وي ابعاد گسترده تري يافت. و با شناختي كه از جريانهاي فكري و سياسي موجود داشت براي افشاي چهره پليد منافقين و مبارزه ريشه اي با آنها از هيچ حركتي فروگذار نبود و به حق يكي از بازوهاي حزب الله در جهت نابودي اين جريان انحرافي بود.
پس ازمدتي سرپرستي زندان اوين را به عهده گرفت و چندي بعد او يكي از دوازده نفري بود كه در خدت حضرت آيت الله خامنه اي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را بنيانگذاري كردند.
شهيد بروجردي با تلاشهاي شبانه روزي و طاقت فرسا، در كنار ساير برادران، از همان ابتدا در سازماندهي و نظم دادن به سپاه پاسداران شركت فعال داشت و با وجود مشكلات و نارساييها، دلسوزانه انجام وظيفه مي كرد.
در نخستين روزهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، زماني كه عوامل داخلي ابرقدرتها، فتنه و آشوب را در مناطق كردنشين به راه انداختند، با فرمان تاريخي حضرت امام (ره) مبني بر مقابله و سركوب ضدانقلاب عازم پاوه شد. حضور آن شهيد در كردستان (كه تا آخرين لحظات حياتش ادامه داشت) منشا خيرات و بركات زيادي گرديد.
پس از تصويب طرح تشكيل سازمان «پيشمرگان مسلمان كرد» ، مسئوليت اين كار از طرف شهيد مظلوم آيت الله بهشتي و حجت الاسلام والمسلمين هاشمي رفسنجاني به ايشان سپرده شد. اقدامات موثر اين تشكيلات در كردستان، سازماندهي ضدانقلاب و نقشه هاي مزورانه اجنبي پرستان را به هم ريخت و آرزوي ايجاد اسرائيل دوم در كردستان را در دل آمريكا و اياديش دفن كرد.
در كردستان تمام حركات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عمليات زير نظر داشت. در جريانات پاوه، درگيري سنندج و حوادث دردناك شهرهاي كردستان همواره يكه تاز مقابله با ضدانقلاب بود و شهرها يكي پس از ديگري با دلاوريهاي شهيد بروجردي و يارانش آزاد شد. با اين كه به او توصيه شده بود كه در خط اول نباشد، اما هميشه در پيشاپيش نيروها حركت مي كرد. بارها و بارها در محاصره ضدانقلاب افتاد، اما هر بار با شگفتي تمام، خود و همرزمانش را از محاصره خارج ساخت.
او كه در اين مدت با تشكيل يك ستاد عملياتي در شمالغرب، فرماندهي پاسداران و بسيجياني را كه به كردستان مي رفتند برعهده گرفته بود، موفق شد تا اكثر مناطق آلوده را پاكسازي كند.
شهيد بروجردي كار خود را در كردستان با افراد محدودي آغاز كرد. او زماني به كردستان رفت كه در اثر سياست سازشكارانه دولت موقت و خيانت هيئت به اصطلاح حس نيت، جوانان حزب اللهي در اين خطه به دست ضدانقلابيون ملحد، مظلومانه به شهادت مي رسيدند.
او در اين منطقه با مشكلات فراواني مواجه بود اما هيچگاه ناراحتي درون خود را آشكار نمي ساخت و با استواري و صلابت به ديگران روحيه مي داد و با مشغله فراوان، ساعتها مي نشست و به صحبتهاي برادران گوش مي داد.
بعد از تصدي مسئوليت در كردستان، در خيلي از مناطق مانند پاوه، مريوان و جوانرود به مرز رسيديم، پاكسازي مناطق سنندج، بوكان، مهاباد، كامياران به فرماندهي ايشان صورت گرفت. او دوشادوش شهيد كاظمي از پاوه حركت كرد و در پاكسازي بانه و سردشت، كه نقطه اتكاي بسيار بزرگ ضدانقلاب به شمار مي رفت – سهم به سزايي داشت.
شهيد بروجردي پس از شهادت شهيد كاظمي و شهيد گنجي زاده مستقيماً فرماندهي عمليات بسيار سخت و صعب العبور مسير پيرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در كنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابيون انداخت.
به راستي كه حقي بزرگي بر گردن كردستان دارد. او بارها مي گفت:
«آن كس كه مردم كردستان را دوست داشته باشد مي تواند در كردستان كار كند ،من به اين مردم محروم و ستمديده علاقه دارم.»
شهيد بروجردي با اينكه بسيار ملايم و نرم بود اما در مقابل گروهكهاي منحرف و عناصر خود فروخته و وابسته، با شدت عمل و بر مبناي «اَشِدّاءُ عَلَي الكُفّار» برخورد مي كرد.
او معتقد بود كه لحظه اي نبايد پاكسازي كردستان متوقف شود. گرچه به كارهاي تبليغي، فرهنگي، اقتصادي و عمراني اعتقاد بسيار داشت، مي گفت: ابتدا بايد منطقه را پاكسازي كرد و بعد به امور ديگر پرداخت.
شهيد بروجردي در مناطق جنوب، مخصوصاً در عمليات فتح المبين نيز نقش برجسته اي داشت. با اينكه مسئوليت منطقه غرب را عهده دار بود، قبل ازشروع عمليات به جنوب آمدو در عمليات شركت كرد.
نيروي ايمان و تعهد شهيد بروجردي و علاقه قلبي او به انقلاب اسلامي و ارزشهاي متعالي آن باعث شده بود كه در سنگر زهد و تقوي و خدمت خالصانه از تمامي همرزمانش پيشتازتز باشد.
آن قدر با نفسانيات خود مبارزه مي كرد كه جايي براي خودستايي در او وجود نداشت. شهيد بزرگوار حضرت حجت الاسلام والمسلمين محلاتي در وصف وي مي گويند: «به قدري متواضع بود كه هيچگاه «من» نمي گفت و از خودي تعريف نمي كرد و هميشه به دنبال كار بود. آنچه براي او مطرح بود، فداكاري، ايثار و مبارزه بود. جهاد و فداكاري او در حد اعلي بود و شايد كمتر برادري به قدر اين شهيد در غرب خدمت كرده باشد ... پاك زندگي كرد و پاك از دنيا رفت.
درمقابله با ضدانقلاب و برخورد با نارساييهاي بي دليل و مسامحه و سستي افراد، از خود واكنش نشان مي داد و داراي اراده محكم و عشق به ارزشهاي متعالي اسلام بود.»
سردار سرلشكر پاسدار برادر محسن رضايي فرماندهي كل سپاه اظهار مي دارند:
پيروزي ما در عمليات «بازي دراز» و همچنين «قصرشيرين» مديون اين شهيد بزرگوار است.
عشق و علاقه وصف ناشدني آن شهيد به مردم كردستان تا حدي بود كه در سخت ترين شرايط، به مشكلات مردم اين خطه مي انديشيد و چون خود فردي زجر كشيده بود، با احساس عميق ديني همواره به محرومان فكر مي كرد.
او يك دوست و ياور به تمام معنا براي مردم مستضعف و محروم كردستان بود. اين علاقه نه تنها در رفتار ظاهري او نمايان بود، بلكه در عمق وجودش ريشه دوانده بود.
هيچگاه در چهره او ترديد و ابهام وجود نداشت. داراي روحيه اي قوي و بزرگ بود و در شجاعت بي نظيرترين فرد در كردستان بود.
تقوي، خلوص و اعتقادش به توحيد، در او ايجاد آرامش مي كرد و تحمل و صبر و استقامتي كه در او بود، نشان مي داد كه چگونه مجاهدي است.
او هيچ گاه وقار و متانت خود را از دست نمي داد و علاوه بر ارتباط تشكيلاتي، همواره يك ارتباط معنوي با بچه ها داشت. نفوذش بر قلبها به گونه اي بود كه حتي در رابطه با مردم كردستان نيز مصداق داشت. مردم كردستان با علاقه عجيبي او را دوست داشتند. او همواره مي گفت: بايد حساب مردم را از ضدانقلاب جدا كنيم. اين برخورد گرم و صميمي با مردم آن منطقه بود كه به او لقب مسيح كردستان داده بودند.
همواره تبسم بر لبانش بسته بود. درحالي كه شكيبا بود، خروشان هم بود. او كه يك لحظه از تداوم عمليات غافل نبود، با تلاش همه جانبه و شبانه روزي، ديگران را براي خدمت هرچه بيشتر ترغيب مي كرد. محمد تمام وجود خود را وقف انقلاب كرده بود. كسي نمي توانست زماني را بيابد كه ايشان در حال استراحت باشد و يا وقفه اي در كارش ايجاد شد.
او با تمسك به روحانيت پيرو خط امام و تقوي سرشار خود، درمراحل مختلف مبارزهچه قبل و چه پس از پيروزي انقلاب از هرگونه چپ روي يا راست روي مصون ماند. او با همين اخلاق اسلامي و تواضع و فروتني توانسته بود تبليغات انبوه ضدانقلاب را خنثي نموده و به يك منطقه وسيع حيات دوباره بخشد.
شهيد بروجردي يك نظامي بود، ولي بشدت عاطفي و فرهنگي بود. سعي مي كرد كه به وسيله برخوردها و بحثهاي اعتقادي و سياسي، افراد را با عقايد و ديدگاههاي انقلابي و اسلامي آشنا كند و اين كار در كردستان كارايي خوبي داشت. با مردم داري و قلب مهربان خود چنان در دل نيروهاي سپاهي و بسيجي و مردم كردستان نفوذ كرده بود كه هرچند ماموريتها طولاني مي شد، نيروها احساس خستگي نمي كردند.
در زندگي شهيد بروجردي آثار رفاه طلبي و گرايش به ماديات مشاهده نمي شد و در سخت ترين شرايط با كمترين امكانات به خدت مشغول بود و همواره خود را مديون انقلاب و امام مي دانست.
در مجموع، آگاهي سياسي و ديني او، مهارتهاي نظامي و عشق و ارادتش به انقلاب از او فردي ساخته بود كه خود را همواره در خدمت به نظام مقدس اسلامي مي ديد و در اين راه هيچ گاه احساس خستگي نكرد.
بروجردي را همه مي شناسند و خوب مي دانند كه او به واقع منجي كردستان بود و حضورش در آن خطه، دل هر دشمني را مي لرزاند.
پاكي و بي آلايشي محمد به هنگام شهادتش همه را بشدت متاثر كرده و سردار محسن رضايي به هنگام تشييع پيكرش در حالي كه عكس آن شهيد را در آغوش داشت، پياده همراه جمعيت تا بهشت زهرا رفت.
محمد با فعاليتهاي مخلصانه اي همه را مجذوب خود كرده بود. خبر شهادتش، تمامي رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب كرد كه گويي پدر خويش را از دست داده اند.
شهيد بروجردي كه در حيات پربركتش منشا بسياري از خيرات بود با تقدير الهي پس از عمري كوتاه ولي سراسر مبارزه و تلاش و محروميت، با قلبي آكنده از عشق به اسلام و محرومان به شهادت رسيد و خصلتهاي بي شماري همچون ساده زيستي، تحمل مشكلات، آگاهي و بصيرت، عشق به امام و ولايت، صلابت وقاطعيت در مقابل ضدانقلاب و ستمگران را براي رهروانش به يادگار گذاشت.
سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت درمورد نفوذ كلام او چنين گفته است:
«بودند برادراني كه در اثر فشار كار خسته شده بودند ولي بعد از چند دقيقه صحبت با شهيد بروجردي، تمام مسائل آنها حل مي شد و با دلي گرم و اميدوار دوباره سراغ كارشان مي رفتند ...
ما شاگرد او بوديم. ايشان داراي يكسري ويژگيهاي اخلاقي خاصي كه شايد من در طول زندگيم از كمتر انساني ديدم و ولايت پذيري در اين انسان بزرگ، استقامت و پايداري، اخلاق حسنه، خصوصاً در برخوردهاي اجتماعي از ويژگيهاي خاص اوليه اين مرد بود.
او خيلي ساده از خطاي ديگران درباره خويش مي گذشت و به اشتباه خود اعتراف داشت و طلب عفو مي كرد.»
او نمونه اي از شيران صحراي نبرد در روز و زاهدان در دل شب بود.
سردار محسن رفيقدوست در اين خصوص مي گويد:
«نماز شب او را در شب ورود حضرت امام (ره) كه مسئوليت حفاظت نظامي از امام را داشت، ديدم و گريه او را در پيشگاه خدا مشاهده نمودم. او در پيش از انقلاب، شهادت در راه خدا را سعادت مي دانست ... او چريك مسلح در قبل از انقلاب بود كه بارها به جنگ مسلحانه با طاغوت رفته بود.»
در تاريخ اول خرداد 1362 در حالي كه با عده اي ديگر از همرزمانش در مسير جاده مهاباد، نقده حركت مي كردند بر اثر انفجار مين به آرزوي ديرينه اش (كه سالها در نمازها و نيايشهاي نيمه شبش از درگاه خداوند مي طلبيد) رسيده و به فوز عظيم شهادت نايل شد.
يكي از افرادي كه در صحنه شهادتش حضور داشت مي گويد:
«پس از انفجار وقتي من بالاي سر او رسيدم مانند هميشه تبسم بر لبانش نقش بسته بود و من احساس كردم كه او كلام مولايش را تكرار مي كند. «فُزتُ وَ رَبّ الكَعبَه.»
حضور در حوزه علميه و همنشيني با طلاب علوم ديني، ايشان را به «جريان مبارزه روحانيت» ملحق ساخت و به تدريج با مشي مبارزاتي حضرت امام خميني(ره) آشنا گرديد. ارتباط ايشان با مجامع مذهبي اصفهان و تردد ايشان به قم و استفاده از محضر علماي بزرگ، از او انساني مبارز، آگاه، متعهد و تربيت يافته ساخت. در اين دوره، مبارزه تنها دغدغه و مشغله ذهني شهيد صالحي بود و هر روز تا پاسي از شب به همراه جوانان انقلابي در جلسات مذهبي شركت مي جست و يا در چاپ، تكثير و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره) تلاش مي نمود.
پس از چندي به خدمت سربازي فراخوانده شد، اما با صدور فرمان حضرت امام خميني(ره) مبني بر ترك پادگانها، از محل خدمت به كمك دوستان فرار كرد.
تلاشهاي سياسي بي وقفه، رفته رفته شهيد صالحي را به يكي از اركان مبارزاتي جوانان شهر نجف آباد درآورد. در سال 1357 با چند تن ديگر از برادران حزب اللهي خود به تهران آمد و در صحنه هاي مختلف انقلاب حضور فعال داشت.
به هنگام ورود حضرت امام خميني(ره) از افراد فعال در برنامه استقبال از معظم له و در فرودگاه مهرآباد جزو گروه محافظين حلقه اول بود.
تا لحظه پيروزي انقلاب لحظه اي از حركت و تلاش و جانفشاني در راه اهداف بلند و الهي ولي امر مسلمين و مرجع و امام خويش دست برنداشت.


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 10
  • بازدید سال : 48
  • بازدید کلی : 502