loading...
شهید گمنام
سید علی سیدصادقی بازدید : 9 چهارشنبه 20 شهریور 1392 نظرات (0)

 

عمده نیرو های رزمنده لشكر 27 محمد رسول الله (ص) طی  عملیات خیبر، در محور " طلائیه " مستقر شده بودند. از رده های بالا ، دستور دادند یكی دو گردان لشكر 27 را به جزیره جنوبی مجنون بفرستیم. چند روز بعد از اینكه گردان های " مالك اشتر "  و " حبیب بن مظاهر " به جزیره جنوبی اعزام شدند، قرار شد برای بررسی موقعیت نیروها، در معیت " حاج همت "، فرمانده لشكر 27، برویم آنجا. با رسیدن به  جزیره جنوبی، ابتدا رفتیم پیش بچه های دو گردان مالك و حبیب.

بچه بسیجی ها به محض مشاهده حاجی، از خوشحالی كم مانده بود بال در آورند. فوج فوج به سمت او هجوم بردند و دست و صورتش را می‌بوسیدند. با هزار مكافات توانستیم آنها را كمی آرام كنیم تا حاجی بتواند برایشان صحبت كند. حاج همت مثل همیشه با آن شور و دلربایی اش قدری برای بسیجی ها حرف زد، از دستاورد های عملیات گفت و  اینكه چرا بایستی بچه ها سختی ها را تحمل كنند. خیلی مختصر و مفید آنها را توجیه كرد. با كلماتی كه فقط مختص خودش بود و خوب می‌دانست چطور و در كدام لحظه می‌تواند با گفتن شان، حساس ترین تار شعور و عواطف رزمنده ها را مرتعش كند و آن ها را به هیجان بیاورد.

 

 

با یك لحن محكم و پر صلابت گفت:

" برادران رزمنده، بسیجیان با ایمان! درود به این چهره های غبار گرفته‌تان، درود به اراده و شرف شما دریادلان، جنگ سخت است، سختی دارد، شهادت دارد، زخمی شدن و قطعی دست و پا دارد، اسیر شدن دارد، مفقودالاثر شدن دارد، این‌ها را همه ما می‌دانیم. اما ای عزیزان؛ ما نباید گول ظاهر این چیز ها را بخوریم، نبایستی فراموش كنیم با چه هدفی توی این راه قدم گذاشه ایم. ما برای جهاد در راه خدا و اطاعت از اوامر امام مان به جبهه آمدیم. تا وقتی نیت‌مان خالص باشد، هر قدمی كه در این راه برداریم، اجر این قدم در پیش خدا محفوظ می‌ماند. امام عزیزمان دستور داده اند جزایر را بایستی حفظ كنیم. ما دیگر چاره ای نداریم، مگر اینكه به یكی از این دو شق تن بدهیم ؛ یا اینكه از خودمان ضعف نشان بدهیم، پرچم سفید ذلت و تسلیم به دست بگیریم و كاری كنیم كه حرف امام‌مان بر زمین بماند، و یا اینكه تا آخرین نفس، مردانه بمانیم و بجنگیم و شهید بشویم و با عزت از این امتحان سخت بیرون بیاییم. حالا، بسیجی ها! شما به من بگویید، چه كنیم؟ تسلیم شویم یا تا آخرین نفس بجنگیم؟!"

خدا گواه است تا حرف همت به اینجا رسید، بسیجی ها شیون كنان فریاد زدند : " می‌جنگیم، می‌میریم، سازش نمی‌پذیریم "!

بعد هم دسته جمعی هجوم بردند به سمت حاجی و شروع كردند با چشم هایی گریان، بوسیدن سر و صورت همت. با چه مصیبتی توانستیم حاجی را از آنجا خارج كنیم، بماند. بعد با هم راهی شدیم تا برویم به قرارگاه موقت عملیاتی؛ جایی كه محل تجمع فرماندهان لشكر های عمل كننده سپاه در جزیره بود. محل این قرارگاه، شبیه به آلونك هایی بود كه در باغ ها می‌سازند. اتاقك هایی خشت و گلی و كوچك، كه هیچ استحكامی نداشتند و بچه های سپاه، از سر ناچاری آنجا را بعنوان قرارگاه موقت عملیاتی انتخاب كرده بودند. چون تازه وارد جزایر مجنون شده بودیم، هنوز از دل مرداب ها، جاده تداركاتی احداث نشده بود تا بشود ماشین آلات سنگین مهندسی رزمی را به این دست آب بیاوریم و یك قرارگاه مستحكم ومناسب برای استقرار فرماندهان در آنجا بسازیم.

 

 

این آلونك های خشت و گلی هم از قبل در آنجا قرار داشت. نیرو های دشمن كه حتی خوابش را هم نمی دیدند كه ما یك روز به عمق جزایر مجنون دسترسی پیدا كنیم، آن‌ها را ساخته بودند و حالا، بچه های ما داشتند از سر اجبار، از این آلونك ها به عنوان سنگر فرماندهی خط مقدم استفاده می‌كردند.

موقعی كه با " همت " به قرارگاه موصوف رسیدیم، فرماندهان بقیه لشكر ها هم در آنجا حضور داشتند. به محض ورود، حاجی خیلی گرم و خودمانی با همه حضار سلام و علیك و دیده بوسی كرد و بعد رفت پیش برادرمان " احمد كاظمی "؛ فرمانده لشكر 8 نجف، كنار یكی از آلونك ها نشست و با همان لحن شیرین خودش گفت : " خب احمد، نظرت چیه؟ اینجا چی كم داریم؟ فكر می‌كنی اگه بخواهیم این بعثی های شاخ شكسته‌رو از باقی مونده جزیره جنوبی بیندازیم بیرون، چقدر نیرو لازم داریم ؟! "

حاجی همین‌طور پر انرژی و خندان، مشغول صحبت با احمد كاظمی بود و حضار؛ ناباور و متحیر، به او خیره شده بودند. چنان با روحیه بالایی داشت با كاظمی صحبت می‌كرد كه هركس از حال و روز ما خبر نداشت، خیال می‌كرد "حاج همت" هیچی نباشد، 15 گردان رزمنده تازه نفس حاضر و قبراق برای ادامه عملیات در اختیار دارد.

 

 

این در حالی بود كه من خوب می‌دانستم عمده نیروهای رزمنده لشكر 27 در منطقه طلائیه به شدت با دشمن درگیر بودند و در آن موقعیت وخیم، حاجی بجز همان دوگردانی كه چند روز قبل به جزیره جنوبی فرستاده بود، حتی یك نیروی قادر به رزم در اختیار نداشت. تازه، گردان هایی را هم كه در طلائیه به كار گرفته بودیم، همگی ضربه خورده بودند و برای بازسازی این گردان ها و رساندن‌شان به سطح استاندارد رزمی سابق و انتقال‌شان به جزیره برای ادامه عملیات، به زمان زیادی نیاز داشتیم. در حالی كه می‌دانستیم از بابت وقت، به سختی در تنگنا قرارداریم. با این همه، حاج همت خیلی قرص و قوی داشت با كاظمی حرف می‌زد. یادش بخیر، شهید عزیزمان " مهدی زین الدین " فرمانده لشكر 17 علی بن ابی‌طالب(ع) كه كنار من نشسته بود، با یك لبخند قشنگی داشت به حاج همت نگاه می‌كرد.وقتی زیر گوشی، قضیه نداشتن نیروی خودمان را به او گفتم، با تبسم به بنده گفت : " خدا به همت خیر بده، با وجود اینكه عمده نیروهاش تو طلائیه درگیرند و دستش خالیه، ولی باز هم به فكر ماست و اومده ببینه به چه طریقی می‌تونه دشمن رو از این منطقه بیرون كنه! ".

در همین موقع بیسیم زدند -  از رده های بالا – احمد كاظمی گوشی را برداشت. می‌خواستند بدانند وضعیت از چه قرار است. كاظمی، همان طور كه گوشی بیسیم دستش بود، و یك نگاه امیدواری به حاج همت داشت، در جواب با لبخند گفت : " وضعیت ما خوبه، همین كه همت با ماست، مشكلی نداریم! ".

 

... در هنگامه ای كه رزمنده های لشكر 27 محمد رسول الله (ص) در بخش مركزی جزیره جنوبی مجنون موضع گرفته بودند، دشمن با تمام توان توپخانه سنگین و كاتیوشا و خمپاره اش، این جزیره را یكپارچه و بی وقفه می‌كوبید. طبق برآوردی كه رده های بالا انجام داده بودند، فقط ظرف سه شبانه روز، دشمن بیشتر از یك میلیون و سیصد و پنجاه هزار گلوله توپ و خمپاره و كاتیوشا روی سر نیرو های ایرانی ریخته بود. حتی یك لحظه نبود كه جزیره آرام باشد. تكه به تكه خاك جزیره از زمین و آسمان كوبیده می‌شد و بچه رزمنده ها، شدید ترین فشار ها را آنجا تحمل می‌كردند. در گیرو دار بیرون زدن دشمن از جزیره و تلاش برای حفظ آن بودیم كه گلوله ای كنارم منفجر شد و از ناحیه جلو و عقب سر، تركش خوردم. طوری كه مجبور شدم سرم را باندپیچی كنم.

با اینكه اثر زخم و خون در بالای پیشانی‌ام مشخص بود، ولی خوشبختانه وضعیت جسمی‌ام به شكلی بود كه سر پا بودم و می‌توانستم به كارم ادامه بدهم. بچه ها توی خط مستقر بودند. لازم بود برای ارائه گزارش آخرین وضعیت نیرو ها بروم پیش حاج همت، تا با او در باره روال كار آینده خط پدافندی خودمان مشورت كنم و بدانم قرار است مراحل بعدی عملیات را از كجا ادامه بدهیم.

فراموش نمی‌كنم، به محض اینكه حاج همت مرا دید، مجال صحبت به من نداد و با اشاره به باندپیچی سرم، خیلی نگران پرسید : " سرت چی شده سعید ؟! "

گفتم : " چیزی نشده حاجی، فقط یه خراش كوچیك برداشته، واسه این اونو با باند بستم تا روش خاك نشینه و چرك نكنه، چیز مهمی نیست ".

خیلی ناراحت شد و گفت : " نگو چیزی نیست! ... مواظب خودت باش تا آسیبی بهت نرسه ".

گفتم : " این چه حرفیه حاجی ؟ خودت بارها گفتی ما اصل‌مان بر شهادته ". با اخم گفت : " حالا حرف خودم رو بهم می‌گی؟!... بله، اصل بر شهادته، اما تا لحظه شهادت، مكلف‌ایم حفظ جان خودمون رو جدی بگیریم! ".

من كه انتظار شنیدن چنین صحبتی را از او نداشتم، دیگر چیزی نگفتم. خیلی فشرده گزارش‌ام را دادم، با هم مشورت كردیم و دوباره روانه خط شدم.توی راه تمام فكر و ذكرم معطوف به حرف های حاج همت بود.با خودم می‌گفتم، حرف های حاجی بی حكمت نیست، درست است كه از زمین و هوا دشمن دارد جزیره را می‌كوبد و در هر گوشه جزیره شهیدی به خاك افتاده و تعداد بچه های مجروح ما هم كم نیست، ولی در این وضعیت دشوار جنگ، كه امكان جایگزینی حتی یك كادر عملیاتی وجود ندارد، آن قدر بحث ضرورت " حفظ جان تا لحظه شهادت " برای همت جدی شده كه با وجود سر نترسی كه دارد و خودش مدام زیر آتش شدید دشمن رفت و آمد می‌كند، به من گوشزد می‌كند مواظب خودم باشم، تا آسیبی نبینم و بتوانم در میدان جهاد سر پا باشم، تا بهتر با دشمن مقابله كنم.

 

 

 

... روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعد از ظهر بود كه دیدم می‌گویند بی سیم تو را می‌خواهد. گوشی را كه به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم كه گفت : " سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شكسته ها، دارند بچه های ما را اذیت می‌كنند... من به عقب می‌رم تا برای كمك به این بچه ها، از بقیه لشكر ها قدری نیرو جور كنم و بیارم جلو ".

 

 

گفتم : " مفهوم شد حاجی، اجازه می‌دی من هم با شما بیام؟ ".

گفت : " نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه های لشكر امام حسین(ع) بدی و كمك‌شان كنی. هر وقت كارت تموم شد، بیا به همون سنگر... – منظور حاجی از اصطلاح "همون سنگر"، قرارگاه تاكتیكی حاج قاسم سلیمانی بود- ... بعد بیا اونجا؛ من هم غروب میام همون جا، تا با هم صحبت كنیم ".

گفتم : " باشه مفهوم شد، تمام ".

برگشتم پیش بچه هایمان در خط و كنارشان ماندم. دشمن كه وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم هایش ربوده بود، حتی برای یك لحظه، دست از گلوله باران جزایر بر نمی‌داشت. ما هم در داخل سنگر ها و كانال های نفررویی كه به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خطمان دفاع می‌كردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم : حاجی آمده یا نه ؟!

گفتند : " نه، هنوز برنگشته! ".

مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند : " نه خبری نیست! " دیگر دلشوره رهایم نكرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه ها، آمدم كمی عقب‌تر و با یك جیپ 106 كه عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری كه محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر كه شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج "قاسم سلیمانی"؛ فرمانده لشكر 41 ثارالله پرسیدم حاج همت كجاست؟

ایشان گفت : "‌ رفته قرارگاه لشكر 27 و هنوز برنگشته ".

قرارگاه تاكتیكی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم : " ولی حاجی به من گفته بود برمی‌گرده اینجا، چون با من كار داره ".

حاج قاسم گفت : " هنوز كه نیومده، ولی مرا هم نگران كردی، الان یه وسیله به شما می‌دم، برو به قرارگاه تاكتیكی لشكرتون، احتمال داره اینجا نیاد ".

با یكی از پیك های فرمانده لشكر ثارالله، سوار بر یك موتور تریل، رفتم سمت قرارگاه تاكتیكی لشكر 27 در ضلع شرقی جزیره. آنجا كه رسیدیم، ]شهید[ حاج عباس كریمی را دیدم.

به او گفتم : " عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم ".

عباس با تعجب گفت : " معلومه چی می‌گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من! " این را كه گفت، دفعتا سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس ادامه داد : " ... حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مركزی كه تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مركزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشكرتان همونجا باشه، ما خودمون لشكر امام حسین(ع) رو می‌فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره ".

عباس كه حرفش تمام شد، خودم گوشی بی سیم را برداشتم، با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم : " پس لا اقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض كنیم و برگردیم به اینجا ".

از آن سر خط جواب دادند : " نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تكان نخورید و به آن طرف نرید ".

یك حس باطنی به من می‌گفت حتما خبری شده و مركز نمی‌خواهد كه ما بفهمیم. روی پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. همین طور كه گوشی بی سیم توی دستم بود، نشستم زمین و گفتم : " بسیار خوب، حالا حاج همت كجاست؟ ".

جواب آمد : " فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب ".

رو كردم به شهید كریمی و گفتم : " عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده ".

او گفت : " روی چه حسابی این حرف رو می‌زنی تو؟! " گفتم : "‌اگه حاجی می‌خواست بره اون دست آب، لشكر رو كه همین جوری بدون مسئولیت رها نمی‌كرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می‌گرفت و سر بسته خبر می‌داد كه می‌خواد به اون طرف آب بره ".

عباس هم نگران بود. منتها چون بی سیم چی ها كنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این درباره دل نگرانی‌مان جلوی آنها صحبت كنیم.آخر اگر این خبر شایع می‌شد كه حاجی شهید شده، بر روحیه بچه های لشكر تاثیر منفی و ناگواری به جا می‌گذاشت.چون او به شدت مورد علاقه بسیجی ها بود و برای آن‌ها، باور كردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می‌رسید.

چشم كه بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز كوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای‌اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض كرد. آن شب، حتی یك لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می‌شد. خصوصا آن لحظه ای كه از طلائیه به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی تكلف حاجی برای بچه های بسیجی لشكر، بیرون كشیدن او از چنگ بسیجی ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشكر های سپاه و شلوغ بازی های رایج حاجی، رجزخوانی های روح بخش او، بگو بخندش با احمد كاظمی لبخند های زین الدین در واكنش به شیرین زبانی های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد كاظمی به رده های بالا، پای بی سیم و در حالی كه نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود : " همین كه همت با ماست، مشكلی نداریم! ".

شب وحشتناكی بر من گذشت. به هر مشقتی كه بود، صبر كردیم تا صبح. دیگر برایمان یقین حاصل شد كه حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح عباس كریمی گفت : " سعید، تو همین جا بمون، من میرم یه سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره! ".

رفت و اصلا نفهمیدم چقدر گذشت، كه برگشت؛ با چشم هایی مثل دو كاسه خون، خیس از اشك. عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب بازكرد و گفت : " همت و یك نفر دیگر، سوار بر موتور، سمت "پد" می‌رفتند كه تانك  بعثی آن ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند ".

در حالی كه كنار آمدن با این باور كه دیگر او را نمی‌بینم، برایم محال به نظر می‌رسد، كم كم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می‌بایست برای بچه رزمنده های لشكر مطرح می‌كردم؟! طوری كه خبرش، روحیه لطیف آن‌ها را تضعیف نكند.

 

 

 

... هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم براه خودش گذاشت، ... و رفت.

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 60
  • بازدید کلی : 514