سخن گفتن از شهيدي با ابعاد گوناگون، از اسوهاي كه جمع اضداد بود، از آهن و اشك، از شير بيشة نبرد و عارف شبهاي قيرگون، از پدر يتيمان و دشمن سرسخت كافران بسيار سخت بلكه محال است.
سخن گفتن از شهيد دكتر مصطفي چمران، اين مرد عمل و نه مرد سخن، اين نمونه كامل هجرت، جهاد و شهادت، اين شاگرد مكتب علي(ع)، اين مالكاشتر جنوب لبنان و حمزة كربلاي خوزستان سخت و دشوار است. چرا كه حتي نميتوان يكي از ابعاد وجودي او را آنگونه كه هست، توصيف كرد و نبايست انتظار داشت كه بتوانيم تصوير كاملي در اين مختصر از او ترسيم نمايئم، كه مردان و رهروان راه علي(ع) و حسين(ع) را با اين كلمات مادي و معيارهاي خاكي نميشود توصيف نمود و سنجيد.
اين مروري است گذرا و سريع، بر حيات كوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ايثار، عشق و فداكاري شهيد دكتر مصطفي چمران.
دكتر مصطفي چمران در سال 1311 در تهران، خيابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولك متولد شد.
وي تحصيلات خود را در مدرسه انتصاريه، نزديك پامنار، آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشكده فني دانشگاه تهران ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشتة الكترومكانيك فارغالتحصيل شد و يكسال به تدريس در دانشكدة فني پرداخت.
وي در همة دوران تحصيل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصيلي شاگردان ممتاز به امريكا اعزام شد و پس از تحقيقاتعلمي در جمع معروفترين دانشمندان جهان در دانشگاه كاليفرنيا و معتبرترين دانشگاه امريكا –بركلي- با ممتازترين درجة علمي موفق به اخذ دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد.
از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيتالله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت ميكرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعتنفت شركت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداري از نهضتملي ايران در كشمكشهاي مرگ و حيات اين دوره بود. بعد از كودتاي ننگين 28 مرداد و سقوط حكومت دكتر مصدق، به نهضت مقاومت ملي ايران پيوست و سختترين مبارزهها و مسئوليتهاي او عليه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ايران، بدون خستگي و با همه قدرت خود، عليه نظام طاغوتي شاه جنگيد و خطرناكترين مأموريتها را در سختترين شرايط با پيروزي به انجام رسانيد.
در امريكا، با همكاري بعضي از دوستانش، براي اولينبار انجمن اسلامي دانشجويان امريكا را پايهريزي كرد و از مؤسسين انجمن دانشجويان ايراني در كاليفرنيا و از فعالين انجمن دانشجويان ايراني در امريكا به شمار ميرفت كه به دليل اين فعاليتها، بورس تحصيلي شاگرد ممتازي وي از سوي رژيم شاه قطع ميشود. پس از قيام خونين 15 خرداد سال 1342 و سركوب ظاهري مبارزات مردم مسلمان به رهبري امامخميني(ره) دست به اقدامي جسورانه و سرنوشتساز ميزند و همه پلها را پشتسر خود خراب ميكند و به همراه بعضي از دوستان مؤمن و همفكر، رهسپار مصر ميشود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر، سختترين دورههاي چريكي و جنگهاي پارتيزاني را ميآموزد و به عنوان بهترين شاگرد اين دوره شناخته ميشود و فوراً مسئوليت تعليم چريكي مبارزان ايراني به عهدة او گذارده ميشود.
به علت برخورداري از بينش عميق مذهبي، از مليگرايي وراي اسلام گريزان بود و وقتي در مصر مشاهده كرد كه جريان ناسيوناليسم عربي باعث تفرقة مسلمين ميشود، به جمال عبدالناصر اعتراض كرد و ناصر ضمن پذيرش اين اعتراض گفت كه جريان ناسيوناليسم عربي آنقدر قوي است كه نميتوان به راحتي با آن مقابله كرد و با تأسف تأكيد ميكند كه مات هنوز نميدانيم كه بيشتر اين تحريكات از ناحية دشمن و براي ايجاد تفرقه در بين مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و يارانش اجازه ميدهد كه در مصر نظرات خود را بيان كنند.
بعد از وفات عبدالناصر، ايجاد پايگاه چريكي مستقل، براي تعليم مبارزان ايراني، ضرورت پيدا ميكند و لذا دكتر چمران رهسپار لبنان ميشود تا چنين پايگاهي را تأسيس كند.
او به كمك امام موسيصدر، رهبر شيعيان لبنان، حركت محرومين و سپس جناح نظامي آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مباني اسلامي پيريزي نموده كه در ميان توطئهها و دشمنيهاي چپ و راست، با تكيه بر ايمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستين اسلام انقلابي را پياده ميكند و عليگونه در معركههاي مرگ و حيات به آغوش گرداب خطر فرو ميرود و در طوفانهاي سهمناك سرنوشت، حسينوار به استقبال شهادت ميتازد و پرچم خونين تشيع را در برابر جبارترين ستمگران روزگار، صهيونيزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرايان «فالانژ»، به اهتزاز درميآورد و از قلب بيروت سوخته و خراب تا قلههاي بلند كوههاي جبلعامل و در مرزهاي فلسطين اشغال شده از خود قهرمانيها به يادگار گذاشته؛ در قلب محرومين و مستضعفين شيعه جاي گرفته و شرح اين مبارزات افتخارآميز با قلمي سرخ و به شهادت خون پاك شهداي لبنان، بر كف خيابانهاي داغ و بر دامنة كوههاي مرزي اسرائيل براي ابد ثبت گرديده است.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران:
دكتر چمران با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي ايران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز ميگردد. همه تجربيات انقلابي و علمي خود را در خدمت انقلاب ميگذارد؛ خاموش و آرام ولي فعالانه و قاطعانه به سازندگي ميپردازد و همة تلاش خود را صرف تربيت اولين گروههاي پاسداران انقلاب در سعدآباد ميكند. سپس در شغل معاونت نخستوزير در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر مياندازد تا سريعتر و قاطعانهتر مسئله كردستان را فيصله دهد تا اينكه بالاخره در قضية فراموش ناشدني «پاوه» قدرت ايمان و ارادة آهينن و شجاعت و فداكاري او بر همگان ثابت ميگردد.
در آن شب مخوف پاوه، همة اميدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دلشكسته در ميان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اكثريت پاسداران قتلعام شده بودند و همة شهر و تمام پستي و بلنديها به دست دشمن افتاده بود و موج نيروهاي خونخوار دشمن لحظه به لحظه نزديكتر ميشد. باران گلوله ميباريد و ميرفت تا آخرين نقطه مقاومت نيز در خون پاسداران غرق گردد. ولي دكتر چمران با شهامت و شجاعت و ايثارگري فراوان توانست اين شب هولناك را با پيروزي به صبح اميد متصل كند و جان پاسداران باقيمانده را نجات دهد و شهر مصيبتزده را از سقوط حتمي برهاند.
آنگاه فرمان انقلابي امامخميني(ره) صادر شد. فرماندهي كل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهي منطقه نيز به عهدة دكتر چمران واگذار شد.
رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حركت درآمدند و همة تجارب انقلابي، ايمان، فداكاري، شجاعت،قدرت رهبري و برنامهريزي دكتر چمران در اختيار نيروهاي انقلاب قرار گرفت و عاليترين مظاهر انقلابي و شكوهمندترين قهرمانيها به وقوع پيوست و در عرض 15 روز شهرها و راهها و مواضع استراتژيك كردستان به تصرف نيروهاي انقلاب اسلامي درآمد و كردستان از خطر حتمي نجات يافت و مردم مسلمان كرد با شادي و شعف به استقبال اين پيروزي رفتند.
دكتر چمران بعد از اين پيروزي بينظير به تهران احضار شد و از طرف رهبر عاليقدر انقلاب، امامخميني(ره)، به وزارت دفاع منصوب گرديد.
در پست جديد، براي تغيير و تحول ارتش از يك نظام طاغوتي، به يك سلسله برنامههاي وسيع بنيادي دست زد كه پاكسازي ارتش و پياده كردن برنامههاي اصلاحي از اين قبيل است تا به ياري خدا و پشتيباني ملت، ارتشي به وجود آيد كه پاسدار انقلاب و امنيت استقلال كشور باشد و رسالت مقدس اسلامي ما را به سرمنزل مقصود برساند.
دكتر مصطفي چمران در اولين دور انتخابات مجلس شوراي اسلامي، از سوي مردم تهران به نمايندگي انتخاب شد و تصميم داشت در تدوين قوانين و نظام جديد انقلابي، بخصوص در ارتش، حداكثر سعي و تلاش خود را بكند تا ساختار گذشتة ارتش به نظامي انقلابي و شايسته ارتش اسلامي تبديل شود. در يكي از نيايشهاي خود بعد از انتخاب نمايندگي مردم در مجلس شوراي اسلامي، اينسان خدا را شكر ميگويد: «خدايا، مردم آنقدر به من محبت كردهاند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار كردهاند كه به راستي خجلم و آنقدر خود را كوچك ميبينم كه نميتوانم از عهده آن به درآيم. خدايا، تو به من فرصت ده، توانايي ده تا بتوانم از عهده برآيم و شايستة اين همه مهر و محبت باشم.»
وي سپس به نمايندگي رهبر كبير انقلاب اسلامي در شورايعالي دفاع منصوب شد و مأموريت يافت تا بطور مرتب گزارش كار ارتش را ارائه كند.
گروهي از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربيت و سازماندهي آنان، ستاد جنگهاي نامنظم را در اهواز تشكيل داد. اين گروه كمكم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زيادي انجام داد. تنها كساني كه از نزديك شاهد ماجراهاي تلخ و شيرين، پيروزيها و شكستها، شهامتها و شهادتها و ايثارگريهاي آنان بودند، به گوشهاي از اين خدمات كه دكترچمران شخصاً مايل به تبليغ و بازگويي آنها نبود، آگاهي دارند.
ايجاد واحد مهندسي فعال براي ستاد جنگهاي نامنظم يكي از اين برنامهها بود كه به كمك آن، جادههاي نظامي به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپهاي آب در كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يك متر در مدتي حدود يكماه، آب كارون را به طرف تانكهاي دشمن روانه ساخت، به طوري كه آنها مجبور شدند چند كيلومتر عقبنشيني كنند و سدي عظيم مقابل خود بسازند و با اين عمل فكر تسخير اهواز را براي هميشه از سر به دور دارند.
يكي از كارهاي مهم و اساسي او از همان روزهاي اول، ايجاد هماهنگي بين ارتش، سپاه و نيروهاي داوطلب مردمي بود كه در منطقه حضور داشتند. بازده اين حركت و شيوة جنگ مردمي و هماهنگي كامل بين نيروهاي موجود، تاكتيك تقريباً جديد جنگي بود؛ چيزي كه ابرقدرتها قبلاً فكر آن را نكرده بودند. متأسفانه اين هماهنگي در خرمشهر بوجود نيامد و نيروهاي مردمي تنها ماندند. او تصميم داشت به خرمشهر نيز برود، ولي به علت عدم وجود فرماندهي مشخص در آنجا و خطر سقوط جدي اهواز، موفق نشد ولي چندينبار نيروهايي بين دويست تا يكهزار نفر را سازماندهي كرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به كمك ديگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگي نابرابر مقابل حملات پياپي دشمن تا مدتها مقاومت كنند.
محرم ماه شهادت و پيروزي سوسنگرد:
پس از يأس دشمن از تسخير اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دلبسته بود تا روياي قادسيه را تكميل كند و براي دومينبار به آن شهر مظلوم حمله كرد و سه روز تانكهاي او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادي از آنان توانستند به داخل شهر راه يابند.
دكتر چمران كه از محاصره تعدادي از ياران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، با فشار و تلاش فراوان خود و آيتالله خامنهاي، ارتش را آماده ساخت كه براي اولينبار دست به يك حمله خطرناك و حماسهآفرين نابرابر بزند و خود نيز نيروهاي مردمي و سپاه پاسداران را در كنار ارتش سازماندهي كرد و با نظمي نو و شيوهاي جديد از جانب جادة اهواز- سوسنگرد به دشمن يورش بردند. شهيدچمران پيشاپيش يارانش، به شوق كمك و ديدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوي اين شهر ميشتافت كه در محاصرة تانكهاي دشمن قرار گرفت. او ساير رزمندگان را به سوي ديگري فرستاد تا نجات يابند و خود را به حلقة محاصرة دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بيشتر بود و او هميشه به دامان خطر فرو ميرفت. در اين هنگام بود كه نبرد سختي درگرفت؛ نيروهاي كماندوي دشمن از پشت تانكها به او حمله كردند و او همچون شيري در ميدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطهاي به نقطهاي ديگر و از سنگري به سنگري ديگر ميرفت. كماندوهاي دشمن او را زير رگبار گلولة خود گرفته بودند، تانكها به سوي او تيراندازي ميكردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شديد آنها سريع، چابك، برافروخته و شادان از شوق شهادت در ركاب حسين(ع) و در راه حسين(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغيير ميداد. در همين اثناء، همرزم باوفايش به شهادت رسيد و او يكتنه به نبرد حسينگونه خود ادامه ميداد و به سوي دشمن حمله ميبرد. هرچه تنور جنگ گرمتر كيشد و آتش حمله بيشتر زبانه ميكشيد، چهرة ملكوتي او، اين مرد راستين خدا و سرباز حسين(ع)، گلگونتر وشوق به شهادتش افزونتر ميشد تا آنكه در حين «رقص چنين ميانه ميدان» از دو قسمت پاي چپ زخمي شد. خون گرم او با خاك كربلاي خوزستان درهم آميخت و نقشي زيبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش خالصانه در راه خدا آفريد و هنوز هم گرمي قطرات خون او گرميبخش رزمندگان باوفاي اسلام و سرخي خونش الهامبخش پيروزي نهايي و بزرگ آنان است.
با پاي زخمي بر يك كاميون عراقي حمله برد. سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود، به داخل كاميون نشست و با لباني متبسم، ديگران را نويد پيروزي ميداد.
خبر زخمي شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزديكي دروازة سوسنگرد، شور و هيجاني آميخته با خشم و اراده و شجاعت در ياران او و ساير رزمندگان افكند كه بيمحابا به پيش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمندة مؤمن را از چنگال صداميان نجات بخشيدند. دكتر چمران با همان كاميوني كه خود را به بيمارستاني در اهواز رسانيد و بستري شد، اما بيش از يك شب در بيمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگهاي نامنظم و دوباره با پاي زخمي و دردمند به ارشاد ياران وفادار خود پرداخت. جالب اينجا بود كه در همان شبي كه در بيمارستان بستري بود، جلسة مشورتي فرماندهان نظامي (تيمسار شهيدفلاحي، فرماندة لشگر 92، شهيد كلاهدوز، مسئولين سپاه و سرهنگ محمد سليمي كه رئيس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نمايندة امام در سپاه پاسداران (شهيدمحلاتي) در كنار تخت او در بيمارستان تشكيل شد و درهمان حال و همان شب، پيشنهاد حمله به ارتفاعات اللهكبر را مطرح كرد.
به رغم اصرار و پيشنهاد مسئولين و دوستانش، حاضر به ترك اهواز و ستاد جنگهاي نامنظم و حركت به تهران براي معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند، در حالي كه در كنار بسترش و در مقابلش نقشههاي نظامي منطقه، مقدار پيشروي دشمن و حركت نيروهاي خودي نصب شده بود و او كه قدرت و ياراي به جبهه رفتن نداشت، دائماً به آنها مينگريست و مرتب طرحهاي جالب و پيشنهادات سازنده در زمينههاي مختلف نظامي، مهندسي و حتي فرهنگي ارائه ميداد. كمكم زخمهاي پاي او التيام مييافت و او ديگر نميتوانست سكون را تحمل كند و با چوب زيربغل به پا خاست و بازهم آمادة رفتن به جبهه شد.
به دنبال نبرد بيست و هشتم صفر (پانزدهم ديماه 59) كه منجر به شكست قسمتي از نيروهاي ماشد و فاجعة هويزه به بار آمد، ديگر تاب نشستن نياورد، تعدادي از رزمندگان شجاع و جان بر كف را از جبهه فرسيه انتخاب كرد و با چند هليكوپتر كه خود فرماندهي آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زيربغل دست به عملي بيسابقه و انتحاري زد. او در حالي كه از درد جنگ به خود ميپيچيد و از ناراحتي ميخروشيد، آمادة حمله به نيروهاي پشت جبهه و تداركاتي دشمن در جاده جفير به طلايه شد كه به خاطر آتش شديد دشمن، هليكوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هويزه بگذرند و حملة هوايي دشمن هليكوپترها را مجبور به بازگشت ساخت كه وي از اين بازگشت سخت ناراحت و عصباني بود.
بالاخره در اسفند ماه 59 چوب زيربغل را نيز كنار گذاشت و با كمي ناراحتي راه ميرفت و همراه با همرزمانش از يكايك جبهههاي نبرد در اهواز ديدن كرد.
پس از زخمي شدن، اولينبار، براي ديدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد. به حضور امام رسيد و حوادثي را كه اتفاق افتاده بود و شرح مختصر عمليات و پيشنهادات خود را ارائه داد. امام امت(ره) پدرانه و با ملاطفت خاصي به سخنانش گوش ميداد، او و همة رزمندگان را دعا ميكرد و رهنمودهاي لازم را ارائه ميداد.
دكتر چمران از سكون و عدم تحركي كه در جبههها وجود داشت دائماً رنج ميبرد و تلاش ميكرد كه با ارائه پيشنهادات و برنامههاي ابتكاري حركتي بوجود آورد و اغلب اين حركتها را توسط رزمندگان شجاع و جانبركف ستاد نيز عملي ميساخت. او اصرار داشت كه هرچه زودتر به تپههاي اللهاكبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگ چزابه كه نزديكي مرز است، رسانده تا ارتباط شمالي و جنوبي نيروهاي عراقي و مرز پيوسته آنان قطع شود. بالاخره در سيويكم ارديبهشت ماه سال شصت، با يك حملة هماهنگ و برقآسا، ارتفاعات اللهاكبر فتح شد كه پس از پيروزي سوسنگرد بزرگترين پيروزي تا آن زمان بود. شهيد چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمرة اولين كساني بود كه پاي به ارتفاعات اللهاكبر گذاشت؛ درحالي كه دشمن زبون هنوز در نقاطي مقاومت ميكرد. او و فرماندة شجاعش ايرج رستمي، دو روز بعد، با تعدادي از جان بركفان و ياران خود توانستند با فداكاري و قدرت تمام تپههاي شحيطيه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند، درحالي كه ديگران در هالهاي از ناباوري به اين اقدام جسورانه مينگريستند.
پس از پيروزي ارتفاعات اللهاكبر، اصرار داشت نيروهاي ما هرچه زودتر، قبل از اينكه دشمن بتواند استحكاماتي براي خود ايجاد كند، به سوي بستان سرازير شوند كه اين كار عملي نشد و شهيدچمران خود طرح تسخير دهلاويه را با ايثار و گذشت و فداكاري جان بر كف ستاد جنگهاي نامنظم و به فرماندهي ايرج رستمي عملي ساخت.
فتح دهلاويه، در نوع خود عملي جسورانه و خطرناك و غرورآفرين بود. نيروهاي مؤمن ستاد پلي بر روي رودخانة كرخه زدند، پلي ابتكاري و چريكي كه خود ساخته بودند. از رودخانه عبور كردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاويه را به ياري خداي برگ فتح كردند. اين اولين پيروزي پس از عزل بنيصدر از فرماندهي كل قوا بود كه به عنوان طليعة پيروزيهاي ديگر به حساب آمد.
در سيام خردادماه سال شصت، يعني يكماه پس از پيروزي ارتفاعات اللهاكبر، در جلسة فوقالعاده شورايعالي دفاع در اهواز با حضور مرحوم آيتالله اشراقي شركت و از عدم تحرك وسكون نيروها انتقاد كرد و پيشنهادات نظامي خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.
اين آخرين جلسة شورايعالي دفاع بود كه شهيدچمران در آن شركت داشت و فرداي آن روز، روز غمانگيز و بسيار سخت و هولناكي بود.
در سحرگاه سيويكم خردادماه شصت، ايرج رستمي فرمانده منطقه دهلاويه به شهادت رسيد و شهيد دكترچمران به شدت از اين حادثه افسرده و ناراحت بود. غمي مرموز همه رزمندگان ستاد، بخصوص رزمندگان و دوستان رستمي را فرا گرفته بود. دستهاي از دوستان صميمي او ميگريستند و گروهي ديگر مبهوت فقط به هم مينگريستند. از در و ديوار، از جبهه و شهر، بوي مرگ و نسيم شهادت ميوزيد و گويي همه در سكوتي مرگبار منتظر حادثهاي بزرگ و زلزلهاي وحشتناك بودند. شهيدچمران، يكي ديگر از فرماندهانش را احضار كرد و خود او را به جبهه برد تا در دهلاويه به جاي رستمي معرفي كند و در لحظة حركت وي، يكي از رزمندگان با سادگي و زيبايي گفت: «همانند روز عاشورا كه يكايك ياران حسين(ع) به شهادت رسيدند، عباس علمدار او (رستمي) هم به شهادت رسيد و اينك خود او همانند ظهر عاشوراي حسين(ع) آمادة حركت به جبهه است.»
همة اطرافيانش هنگام خروج از ستاد با او وداع ميكردند و با نگاههاي اندوهبار تا آنجا كه چشم ميديد و گوش ميشنيد، او و همراهانش را دنبال ميكردند و غمي مرموز و تلخ بر دلشان سنگيني ميكرد.
دكتر چمران، شب قبل در آخرين جلسة مشورتي ستاد، يارانش را با وصاياي بيسابقهاي نصيحت كرده بود و خدا ميداند كه در پس چهرة ساكت و آرام ملكوتي او چه غوغا و چه شور و هيجاني از شوق رهايي، رستن از غم و رنجها، شنيدن دروغ و تهمتها و دمبرنياوردنها و از شوق شهادت برپا بود. چه بسيار ياران باوفاي او به شهادت رسديه بودند و اينك او خود به قربانگاه ميرفت. سالها ياران و تربيتشدگان عزيزش در مقابل چشمانش و در كنارش شهيد شدند و او آنها را بر دوش گرفت و خود در اشتياق شهادت سوخت، ولي خداي بزرگ او را در اين آزمايشهاي سخت محك ميزد و ميآزمود، او را هر چه بيشتر ميگداخت و روحش را صيقل ميداد تا قرباني عاليتري از خاكيان را به ملائك معرفي نمايد و بگويد: اني اعلم مالاتعلمون. «من چيزهايي ميدانم كه شما نميدانيد.»
به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بين راه مرحوم آيتالله اشراقي و شهيد تيمسار فلاحي را ملاقات كرد. براي آخرينبار يكديگر را بوسيدند و بازهم به حركت ادامه داد تا به قربانگاه رسيد. همة رزمندگان را در كانالي پشت دهلاويه جمع كرد، شهادت فرماندهشان، ايرج رستمي را به آنها تبريك و تسليت گفت و با صدايي محزون و گرفته از غم فقدان رستمي، ولي نگاهي عميق و پرنور و چهرهاي نوراني و دلي والامال از عشق به شهادت و شوق ديدار پروردگار، گفت: «خدا رستمي را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد، ميبرد.»
خداوند ثابت كرد كه او را دوست ميدارد و چه زود او را به سوي خود فراخواند.
سخنش تمام شد، با همة رزمندگان خداحافظي و ديدهبوسي كرد، به همة سنگرها سركشي نمود و در خط مقدم، در نزديكترين نقطه به دشمن، پشت خاكريزي ايستاد و به رزمندگان تأكيد كرد كه از اين نقطه كه او هست، ديگر كسي جلوتر نرود، چون دشمن به خوبي با چشم غيرمسلح ديده ميشد و مطمئناً دشمن هم آنها را ديده بود. آتش خمپاره كه از اولين ساعات بامداد شروع شده بود و علاوه بر رستمي قربانيهاي ديگري نيز گرفته بود، باريدن گرفت و دكتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از كنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگيرند. يارانش از او فاصله گرفتند و هر يك در گودالي مات و مبهوت در انتظار حادثهاي جانكاه بودند كه خمپارهها در اطراف او به زمين خورد و با اصابت يكي از خمپارههاي صداميان، يكي از نمونههاي كامل انساني كه ماية مباهات خداوند است، يكي از شاگردان متواضع علي(ع) و حسين(ع)، يكي از عارفان سالك راه حق و حقيقت و يكي از ارزشمندترين انسانهاي عليگونه و يكي از ياران باوفاي امامخميني(ره) از ديار ما رخت بربست و به ملكوت اعلي پيوست.
تركش خمپارة دشمن به پشت سر دكتر چمران اصابت كرد و تركشهاي ديگر صورت و سينة دو يارش را كه در كنارش ايستاده بودند، شكافت و فرياد و شيون رزمندگان و دوستان و برادران باوفايش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاري بود و چهرة ملكوتي و متبسم و در عينحال متين و محكم و موقر آغشته به خاك و خونش، با آنكه عميقاً سخنها داشت، ولي ظاهراً ديگر با كسي سخن نگفت و به كسي نگان نكرد. شايد در آن اوقات، همانطوري كه خود آرزو كرده بود، حسين(ع) بر بالينش بود و او از عشق ديدار حسين(ع) و رستن از اين دنياي پر از درد و پيوستن به روح، به زيبايي، به ملكوت اعلي و به ديار مصفاي شهيدان، فرصت نگاهي و سخني با ما خاكيان را نداشت.
در بيمارستان سوسنگرد كه بعداً به نام شهيد دكترچمران ناميده شد، كمكهاي اوليه انجام شد و آمبولانس به طرف اهواز شتافت، ولي افسوس كه فقط جسم بيجانش به اهواز رسيد و روح او سبكبال و با كفني خونين كه لباس رزم او بود، به ديار ملكوتيان و به نزد خداي خويش پرواز كرد و نداي پروردگار را لبيك گفت كه: «ارجعي الي ربك راضيه مرضيه»
از شهادت انسانساز سردار پرافتخار اسلام، اين فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حركت و مقاومت، نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلكه امت مسلمان ايران و شيعيان محروم لبنان به پا خاستند و حتي ملل مستضعف و زاده دنيا غرق در حسرت و ماتم گرديدند.
امواج خروشان مردم حقشناس ما، خشمگين از اين جنايت صدام و اندوهبار و اشكآلود، پيكر پاك او را در اهواز و تهران تشييع كردند كه «انالله و انّااليه راجعون.»
بلي، اينچنين زندگي سراسر تلاش و مبارزة خالصانه و عارفانه در راه خداي او آغاز گشت و اينچنين در كربلاي خوزستان در جهاد و نبرد روياروي عليه باطل، حسينگونه به خاك شهادت افتاد و به ملكوت اعلي عروج كرد و به آرزوي ديرين خود كه قرباني شدن عاشقانه در راه خدا بود، نايل گشت. خدايش رحمت كند و او را با حسين(ع) و شهداي كربلا محشور گرداند.
والسلام علي مناتبعالهدي
خاطره ای از: حاج محمدعلی بی باک
یک شب هوا بسیار سرد بود، آن زمان هنوز به سن مشمولیت سربازی نرسیده بودم. در آن موقعیت و کمبود نیرو هنگام نگهبانی باید تک نفری نگهبانی می دادیم، پاسبخش بیدارم کرد و گفت نوبت شیفت شما شده است، من هم قبل از حرکت هنوز داخل سنگر استراحت بودم که چفیه ام را از گردنم باز کردم و به روی سر گذاشتم و صورتم را محکم با آن بستم .......
بعد از عملیات رمضان پدافندی پاسگاه طلاییه، آن زمان من به عنوان خدمه توپ 106 میلی متری از نیروهای گردان ادوات به فرماندهی برادر شهید یدالله صبور بودم. اول مهر زمان بازگشایی مدارس بود و یک مقداری داوطلبان اعزام به جبهه کم شده بودند، به خاطر کمبود نیرو فاصله ی سنگرهای نگهبانی نیروهای خودی از هم زیاد بود.
یک شب هوا بسیار سرد بود، آن زمان هنوز به سن مشمولیت سربازی نرسیده بودم. در آن موقعیت و کمبود نیرو هنگام نگهبانی باید تک نفری نگهبانی می دادیم، پاسبخش بیدارم کرد و گفت نوبت شیفت شما شده است، من هم قبل از حرکت هنوز داخل سنگر استراحت بودم که چفیه ام را از گردنم باز کردم و به روی سر گذاشتم و صورتم را محکم با آن بستم، به گونه ای که فقط هردو چشمم از چفیه بیرون بودند، اسلحه ام را از روی چوبی که به دیواره ی سنگر آویزان کرده، برداشتم و با گفتن الهی به امید تو از سنگر استراحت به طرف سنگر نگهبانی بیرون رفتم.
بعد از رسیدن به سنگر نگهبانی و گفتن خسته نباشید به دوست نگهبان، او نیز با خدا حافظی به طرف سنگر استراحت رفت. در سنگر نگهبانی بعد از اعتقاد به خداوند متعال، من بودم و اسلحه ای که روی دوشم، چند لحظه ای از حضورم در سنگر نگهبانی نگذشته بود که دیدم یکنفر عراقی بدون هیچ نفر همراهی در حال آمدن به طرف ما می باشد، اسلحه را به طرفش نشانه گرفتم، انگشتم را روی ماشه اسلحه گذاشته و چشم چپم را برای نشانه گیری بستم، انگار دشمن از حرکت من مطلع بود و هم زمان با بستن چشم من او نیز در موانع طبیعی پنهان شد، چشمم را باز کردم دوباره عراقی را دیدم با خیال راحت به طرفم حرکت می کرد، دوباره اسلحه را به سمتش نشانه گرفتم.
انگشتم را روی ماشه تفنگ گذاشتم و چشم چپم را برای بهتر نشانه گیری بستم، همانند دفعه قبل طرف مقابل بازهم نشست و از جلو چشمانم ناپدید شد، از بس عصبانی شده بودم کف دستم را روی سرم گذاشتم، تا چفیه ام مانعی برای تیراندازی نباشد، که به محض اینکه دستم را روی سرم گذاشتم دیدم دشمن در حال پیشروی شروع به رقصیدن کرد و چنان بدنش را تکان می دهد انگار دشمن بعثی رقصش گرفته و قصد ایستادن هم ندارد، من هم چفیه ام را کشیدم تا راحت تر دست به اسلحه باشم که دشمن بعثی با بلند کردن چفیه، دشمن تمام قامت بلند شد و همراه با چفیه کله پا شد و از جلو چشمانم به بالا حرکت کرد.
در این موقع بود که متوجه شدم اینهمه مشغولیاتی که برایم در طول نگهبانی درست شده، نخ چفیه ام بود که مرا به خود مشغول ساخته است و اینهمه اضطراب، نخ چفیه جلو چشمم افتاده و شبیه به یک نفر شده که بر اثر وزش باد حرکت نخ شبیه به مرد غیر مسلحی در حال جلو آمدن به سمت من نمایان شده بود و اصلاً شخصی در این معرکه وجود نداشته است.
با دعای خیر برای رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و خانواده محترم همه ی کسانی که دلهایشان برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران می تپد.
وصیت نامه شهید بروجردی
اين وصيت نامه رادر حالي مينويسم كه فردايش عازم سنندج هستم . با توجه به اينكه چندين بار در عمليات شركت كرده و ضرورت نوشتن وصيتنامه را حس كرده بودم ولي هم فرصت نداشتم و هم اهميت نميدادم ولي نميدانم چرا حس كردم كه صرفا اگر ننويسم گناهي مرتكب شده ام . لذا بدينوسيله وصيت نامه خود را در مورد خانواده و برادران آشنا مينويسم.
وصیت نامه دوم
بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
خدايا ، خدايا ، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم .
خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .
خدايا ، همسر و فرزندانم را به تو مي سپارم .
خدايا ، در اين دنيا چيزي ندارم ، هرچه هست از آن توست .
پدر و مادر عزيزم ، ما خيلي به اين انقلاب بدهکاريم .
عباس بابايي
22/4/61
21 ماه مبارک رمضان
وصیت نامه اول
بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد
. . . ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . .
. . . ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.
ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.
هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.
ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .
. . . ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .
ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی . همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . .
. . . اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .
. . . همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . .
ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .
با اوجگيري مبارزات مردم عليه نظام ستمشاهي، بابايي به عنوان يكي از پرسنل انقلابي، در جمع ديگر افراد متعهد ارتش وارد ميان مبارزه شد.
پس از پيروزي انقلاب، وي گذشته از انجام وظايف روزمره، سرپرست انجمن اسلامي پايگاه نيز شد. شهيد بابايي با دارا بودن تعهد، ايمان، تخصص و مديريت اسلامي چنان درخشيد كه شايستگي فرماندهي وي محرز و در تاريخ 7/5/1360 فرمانده پايگاه شد.
شهيد بابايي، با كفايت، لياقت و تعهد بي پاياني كه در زمان تصدي فرماندهي پايگاه اصفهان از خود نشان داد؛ در تاريخ 9/9/62 با ارتقاء به درجه سرهنگي به سمت معاون عمليات نيروي هوايي ارتش منصوب و به تهران منتقل گرديد. او با روحيه شهادت طلبي به همراه شجاعت و ايثاري كه در طول سالهاي دفاع مقدس به نمايش گذاشت، صفحات نوين و زريني برتاريخ نيروي هوايي ارتش افزود و با بيش از 3000ساعت پرواز با انواع هواپيماهاي جنگنده، قسمت اعظم عمر خويش را در پروازهاي عملياتي و يا قرارگاه ها و جبهه هاي جنگ در غرب و جنوب كشور سپري كرد و چهره آشناي «بسيجيان» و يار وفادار فرماندهاي قرارگاه هاي عملياتي شناخته شد و تنها از سال 1364 تا هنگام شهادت، بيش از 60 مأموريت جنگي را با موفقيت كامل به انجام رسانيد.
8/2/66 به درجه سرتيپي مفتخر شد و در پانزدهم مرداد همان سال در حالي كه به درخواستهاي پي در پي دوستان و نزديكانش مبني بر شركت در مراسم حج آن سال پاسخ نه را داده بود، در روز عيد قربان در يك عمليات برون مرزي، به شهادت رسيد. از نزديكان شهيد نقل شده كه وي چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاريهاي بيش از حد دوستان جهت عزيمت به مراسم حج گفته بود: تا عيد قربان خودم را به شما مي رسانم.
وي هنگام شهادت 37 سال داشت و اسوه اي بود كه از كودكي تا واپسين لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداكاري و ايثار زندگي كرد و سرانجام نيز به آرزوي بزرگ خود كه شهادت بود، دست يافت و نام پرآوازه اش درتاريخ پرافتخار كشور جمهوري اسلامي ايران جاودانه شد. آنچه مي خوانيد گوشه اي از خاطرات اين سرباز فداكار اسلام از زبان دوستان، بستگان و همرزمان ايشان است.
مشق حرام ننوشت
بعد از ظهر يكي از روزهاي پاييزي، كه تازه چند ماهي از شروع اولين سال تحصيلي ابتدايي عباس مي گذشت، او را به محل كارم در بهداري شهرستان قزوين برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت اين ميز بنشين و مشق هايت را بنويس.
سپس جهت تحويل دارو به انبار رفتم و پس از دريافت و بسته بندي، آنها را براي جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روي ميز به دنبال مداد مي گشتم. ديدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسيدم:
ـ عباس! مداد خودت كجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! اين مداد از اموال اداري است و با آن بايد فقط كارهاي مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هايت را با آن بنويسي ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوي.
او چيزي نگفت. چند دقيقه بعد ديدم بي درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوي: مرحوم حاج اسماعيل بابايي، پدرشهيد)
جن!
در دوران تحصيل براي كمك به باباي پير مدرسه كه كمر و پاهايش درد مي كند نيمه هاي شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه مي رود و كلاس ها و حياط را تميز مي كند و به خانه برمي گردد. مدتها بعد باباي مدرسه و همسرش در ترديد مي مانند كه جن ها به كمك آنها مي آيند! و در نيمه شبي « عباس» را مي بينند كه جارو در دست مشغول تميز كردن حياط است .
پپسي نخور
در طول مدتي كه من با عباس در آمريكا هم اتاق بودم، همه تفريح عباس در آمريكا در سه چيز خلاصه مي شد : ورزش، عكاسي، و ديدن مناظر طبيعي. او هميشه روزانه دو وعده غذا مي خورد ، صبحانه و شام.
هيچ وقت نديدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از اين عمل ، دو هدف را دنبال مي كرد ؛ يكي خودسازي و تزكيه نفس و ديگري صرفه جويي در مخارج و فرستادن پول براي دوستانش كه بيشتر در جاهاي دوردست كشور بودند. بعضي وقت ها عباس همراه شام، نوشابه مي خورد ؛ اما نه نوشابه هايي مثل پپسي و .... كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او هميشه فانتاي پرتقالي مي خورد. چند بار به او گفتم كه براي من پپسي بگيرد ، ولي دوباره مي ديدم كه فانتا خريده است .
يك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسي نمي خري ؟ مگر چه فرقي مي كند و از نظر قيمت كه با فانتا تفاوتي ندارد ،آرام و متين گفت :« حالا نمي شود شما فانا بخوريد؟»
گفتم:« خب ، عباس جان براي چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه پپسي متعلق اسرائيلي هاست ؛ به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم كرده اند .»
به او خيره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سياسي بالايي برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسايل ، آفرين گفتم . (راوي: خلبان آزاده امير اكبر صيادبوراني)
حكايت آن نخ
مدت زماني كه عباس در «ريس» حضور داشت با علاقه فراواني دوست يابي مي كرد ، آنها را با معارف اسلامي آشنا مي نمود و مي كوشيد تا در غربت از انحرافشان جلوگيري كند .
به ياد دارم كه در ان سال ، به علت تراكم بيش از حد دانشجويان اعزامي از كشورهاي مختلف ، اتاق هايي با مساحت تقريبي سي متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسويي نظرات و تنهايي ، از علت هاي نزديكي من با عباس بود ؛ به همين خاطر بيشتر وقت ها با او بودم.
يك روز هنگامي كه براي مطالعه و تمرين درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتي «نخي» را ديدم كه به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوري كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخي گفتم : «عباس ! اين چيه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته اي؟»
او پرسش مرا با تعارف ميوه، كه هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه مي داشت ، بي پاسخ گذاشت.
بعدها دريافتم كه هم اتاقي عباس جواني بي بند وبار است و در طرف ديگر اتاق ، دقيقاً رو به روي عباس ، تعدادي عكس از هنرپيشه هاي زن و مرد آمريكايي چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است .
با پرسش هاي پي در پي من، عباس توضيح داد كه با هم اتاقي اش به توافق رسيده و از او خواهش كرده چون او مشروب مي خورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين ترتيب يك سوي اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هم اتاقي اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود . روزها از پس يكديگر مي گذشت و من هفته اي يكي ، دو بار به اتاق عباس مي رفتم و در همان محدوده او به تمرين درس هاي پروازي مشغول مي شدم و هر روز مي ديدم كه به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب مي شود؛ به طوري كه ديگر به راحتي از زير آن عبور مي كردم .
يك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم كه اثري از نخ نيست . علت را جويا شدم . عباس به سمت ديگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتي ديدم كه عكس هاي هنر پيشه ها از ديوار برداشته شده بود و از بطري هاي مشروبات خارجي هم اثري نبود. عباس گفت : ديگر احتياجي به نخ نيست ؛ چون دوستمان با ما يكي شده. (راوي: امير خلبان روح الدين ابوطالبي)
بدو تا شيطان را جابگذاري!
در دوران تحصيل در آمريكا، روزي در بولتن خبري پايگاه «ريس» كه هر هفته منتشر مي شد، مطلبي نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب اين بود: دانشجو بابايي ساعت 2 بعد از نيمه شب مي دود تا شيطان را از خودش دور كند.
من و بابايي هم اتاق بوديم. ماجراي خبر بولتن را از او پرسيدم. او گفت: ـچند شب پيش بي خوابي به سرم زده بود. رفتم ميدان چمن پايگاه و شروع كردم به دويدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پايگاه با همسرش از ميهماني شبانه بر مي گشتند. آنها با ديدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشين را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در اين وقت شب براي چه مي دوي؟ گفتم: خوابم نمي آمد خواستم كمي ورزش كنم تا خسته شوم. گويا توضيح من براي كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعيت را برايش بگويم. به او گفتم: مسايلي در اطراف من مي گذرد كه گاهي موجب مي شود شيطان با وسوسه هايش مرا به گناه بكشاند و در دين ما توصيه شده كه در چنين موقعي بدويم و يا دوش آب سرد بگيريم.
آن دو با شنيدن حرف من، تا دقايقي مي خنديدند، زيرا با ذهنيتي كه نسبت به مسايل جنسي داشتند نمي توانستند رفتار مرا درك كنند.»
(راوي: امير اكبر صياد بوراني)
پوز يانكي را به خاك بمال عباس!
چند روزي بود كه به همراه عباس از پايگاه لكلند واقع در شهر سن آنتونيوتكزاس فارغ التحصيل شده و براي پرواز با هواپيماي آموزشي T-41 به پايگاه ريس در شمال تكزاس آمده بوديم. در ورزشهاي روزانه، مي بايست ابتدا جليقه هايي را با وزن نسبتاً زيادي به تن مي كرديم و چندين دور با همان جليقه ها به دور محوطه و يا پادگان مي دويديم. اين كار جزء ورزشهاي اجباري بود كه زير نظر يك درجه دار آمريكايي انجام مي شد. پس از پايان اين مرحله، دانشجويان مي توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه واليباليست خوبي بود با تعدادي از بچّه هاي ايراني يك تيم واليبال تشكيل داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود.
بايد بگويم كه آمريكاييان در سالهاي حدود 1349 (1970 ميلادي) تقريباً با بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقررات آن را رعايت نمي كردند؛ به همين خاطر يك روز هنگامي كه با چند نفر از دانشجويان آمريكايي مشغول بازي بوديم.، آبشارهاي بي مورد و پاسهاي بي موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود. عباس به يكي از آنها يادآوري كرد كه اگر مي خواهيد واليبال بازي كنيد بايد مقررات آن را رعايت كنيد. يكي از دانشجويان آمريكايي از اين سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالي كه بر خود مي باليد با بي ادبي گفت: توي شترسوار مي خواهي به ما واليبال ياد بدهي؟
او به عباس جسارت كرده بود؛ به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولي عباس مانع شد و روي به آن دانشجوي آمريكايي كرد و با متانت گفت: من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من يك نفر در يك طرف زمين و شما هر چند نفر كه مي خواهيد در طرف مقابل.
دانشجوي آمريكايي كه از پيشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذيرفت.
دانشجويان آمريكايي مي پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بيشتر باشد، بهتر مي توانند توپ را بگيرند؛ به همين خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نيز با لبخندي كه هميشه بر لب داشت در طرف ديگر زمين محكم و با صلابت ايستاد.
بازي شروع شد. سرنوشت اين بازي براي تمام بچه هاي ايراني مهم بود؛ از اين رو دانشجويان ايراني عباس را تشويق مي كردند و آمريكايي ها هم طرف خودشان را؛ ولي عباس با مهارتي كه داشت پي در پي توپ ها را در زمين طرف مقابل مي خواباند. آمريكايي ها در مانده شده بودند و نمي دانستند كه چه بكنند. در حين برگزاري مسابقه، سر و صدايي كه دانشجويان برپا كرده بودند كلنل «باكستر» فرمانده پايگاه را متوجه بازي كرده بود و در نتيجه او نيز به زمين مسابقه آمد. در طول بازي از نگاه كلنل پيدا بود كه مهارت، خونسردي و تكنيك عباس را زير نظر دارد.
سرانجام در ميان ناباوري آمريكايي ها، مسابقه با پيروزي عباس به پايان رسيد. در اين لحظه فرمانده پايگاه، كه گويا از بازي خوب عباس تحت تأثير قرار گرفته بود و شادمان به نظر مي آمد، از عباس خواست تا در فرصتي مناسب به دفتر كارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پايگاه به عنوان كاپيتان تيم واليبال پايگاه «ريس» انتخاب شد. با مسابقاتي كه تيم واليبال پايگاه با چند تيم از شهر «لاواك» برگزار كرد، تيم واليبال پايگاه به مقام اول دست يافت و عباس به عنوان يك كاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار گرفته بود و بارها شنيدم كه او عباس را «پسرم» صدا مي كرد. (راوي: امير خلبان روح الدين ابوطالبي)
عيدي سربازان
پنج يا شش روز به عيد سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهيد بابايي به منزل ما آمد و مقداري طلا كه شامل يك سينه ريز و تعدادي دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نياز دارم ، اينها را بفروش»
گفتم :« اگر پول نياز داريد ، بگوييد تا از جايي تهيه كنم »
او در پاسخ گفت :« تو نگران اين موضوع نباش . من قبلاً اينها را خريده ام و فعلاً نيازي به آنها نيست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .»
من فرداي آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با ايشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد . او گفت كه شب مي آيد و پول ها را مي گيرد . شهيد بابايي شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برويم بيرون و كمي قدم بزنيم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتيم بيرون . كمي كه از منزل دور شديم گفت :وضع مناسب نيست قيمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و كارگران پايين است و درآمدشان با خرجشان نمي خواند و.....
او حدود نيم ساعت صحبت كرد . آنگاه رو به من كرد و گفت:« شما كارمندها عيالوار هستيد . خرجتان زياد است ومن نمي دانم بايد چه كار كنم » بعد از من پرسيد :« اين بسته اسكناس ها چقدري است ؟» گفتم: صد توماني و پنجاه توماني. پول ها را از من گرفت و بدون اينكه بشمارد ، بسته پول ها را باز كرد و از ميان آنها يك بسته اسكناس پنجاه توماني درآورد و به من داد و گفت :«اين هم براي شما و خانواده ات . برو شب عيدي چيزي برايشان بخر.»
ابتدا قبول نكردم . بعد چون ديدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظي ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از يكي از دوستان شنيدم كه همان شب پول ها را بين سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا براي مرخصي عيد نزد زن و فرزندانشان بروند تقسيم كرده است .(راوي: سيد جليل مسعوديان)
دست خدا و سر عباس
عباس نمازش را بسيار با آرامش و خشوع مي خواند. در بعضي وقتها كه فراغت بيشتري داشت آيه «ايّاك نعبد و ايّاك نستعين» را هفت بار با چشماني اشكبار تكرار مي كرد.
به ياد دارم از سن هشت سالگي روزه اش را به طور كامل مي گرفت. او به قدري نسبت به ماه رمضان مقيّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموريتهايش را به گونه اي تنظيم مي كرد تا كوچكترين لطمه اي به روزه اش وارد نشود. او هميشه نمازش را در اول وقت مي خواند و ما را نيز به نماز اول وقت تشويق مي كرد.
فراموش نمي كنم، آخرين بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشين تر از روزهاي قبل بود. از گفته هاي او در آن روز يكي اين بود كه: وقتي اذان صبح مي شود، پس از اينكه وضو گرفتي، به طرف قبله بايست و بگو اي خدا! اين دستت را بروي سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخي دليل اين كار را از او پرسيدم. او در پاسخ چنين گفت: اگر دست خدا روي سرمان باشد، شيطان هرگز نمي تواند ما را فريب دهد.
از آن روز تا به حال اين گفته عباس بي اختيار در گوش من تكرار مي شود. (راوي: اقدس بابايي)
پرواز انقلابي
قبل از پيروزي انقلاب در پايگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در يك مانور هوايي به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگيهاي لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمديم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز مي كرد. بايد بگويم كه رژه در حضور شاه برگزار مي شد.
از شروع پرواز چند دقيقه اي مي گذشت و ما در حال نزديك شدن به فضاي جايگاه بوديم. آرايش هواپيماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جايگاه در انتظار مانور ما بر فراز جايگاه بودند كه ناگهان صداي عباس در راديو پيچيد او گفت:
ـ من در وضع عادي نيستم. نمي توانم دسته را همراهي كنم.
مضطربانه پرسيدم:
ـ چه مشكلي پيش آمده؟
گفت:
ـ سيستم هيدروليك هواپيما از كار افتاده است. مي خواهم از دسته جدا شوم و بايد به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري كنم.
من فقط گفتم:
ـ شنيدم تمام.
در اين لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوري كرد و در جهت مخالف دسته هاي پروازي، به سمت باند رفت. آن لحظه آرايش هواپيماها در هم ريخت و باعث در هم پاشيدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پايگاه برگشتيم. يك پرسش ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه با توجه به اينكه سيستم هيدروليك در جنگنده «F-14» دوبله است، چرا عباس از سيستم دوم استفاده نكرده است.
فرمانده پايگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراري» عباس اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتي هواپيما در هوا دچار اشكال يا نقص فني مي شود، در آن لحظه تصميم گيرنده خلبان است؛ بنابراين او بايد تصميم بگيرد كه فرود بيايد يا به پرواز خود ادامه دهد. البته اين نظر براي خودم قابل قبول نبود؛ ولي با توجه به علاقه اي كه عباس داشتم و تا حدودي از هدف او آگاه بودم بر روي اين موضوع سرپوش گذاشتم. حال اينكه او مي توانست با استفاده از سيستم دوم به راحتي پرواز را تا پايان ادامه دهد. سپس به طور كتبي و رسماً به مسئولين اعلام كردم كه تصميم بابايي مبني بر فرود، در آن لحظه كاملاً منطقي بوده و سرپيچي از فرمان محسوب نمي شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عمليات، عباس را ديدم. او در حالي كه به من اداي احترام مي كرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هيچ نگفت؛ ولي در عمق چشمانش خواندم كه مي گفت: «متشكرم».
بعدها حدسم به يقين تبديل شد و دانستم كه عباس در آن روز نمي خواست رژه انجام شود و در حقيقت عمل او در آن روز يك حركت انقلابي و پروازش يك پرواز انقلابي بود. ( راوي: امير حبيب صادقپور)
اسم خودش را خط زد
عباس هميشه علاقه داشت تا گمنام باقي بماند. او از تشويق، شهرت و مقام سخت گريان بود. شايد اگر كسي با او برخورد مي كرد، خيلي زود به اين ويژگي اش پي مي برد.
زماني كه عباس فرمانده پايگاه اصفهان بود يك روز نامه اي از ستاد فرماندهي تهران رسيد. در نامه خواسته بودند تا اسامي چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشويق و اعطاي اتومبيل به تهران بفرستيم. در پايان نامه نيز قيد شده بود كه « اين هديه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه ديد سكوت كرد و هيچ نگفت. ما هم اسامي را تهيه كرديم و چون با روحيه او آشنا بودم، با ترديد نام او را جزء اسامي در ليست گذاشتم مي دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پيوسته از جايي به جاي ديگر مي رفت و يا مشغول انجام پرواز بود. يك هفته طول كشيد تا توانستم فهرست اسامي را جهت امضاء به او عرضه كنم. ايشان با نگاه به ليست و ديدن نام خود قبل از اينكه صحبت من تمام شود، روي به من كرد و با ناراحتي گفت:
ـ برادر عزيز! اين حق ديگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترين ساعت پروازي را نداريد؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل اين پايگاه خدمت نمي كنيد؟ مگر شما... ؟
ولي مي دانستم هر چه بگويم فايده اي نخواهد داشت. سكوت كردم و بي آنكه چيزي بگويم، ليست اسامي را پيش رويش گذاشتم. روي اسم خود خط كشيد و نام يكي ديگر از خلبانان را نوشت و ليست را امضا كرد.
در حالي كه اتاق را ترك مي كردم. با خود گفتم كه اي كاش همه مثل او فكر مي كرديم. (راوي: اميرعلي اصغر جهانبخش)
مي برمش حمام
مدتي قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخيابان سعدي قزوين بودم كه ناگهان عباس را ديدم . او معلولي را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و براي اينكه شناخته نشود، پارچه اي نازك بر سر كشيده بود . من او را شناختم و با اين گمان كه خداي ناكرده براي بستگانش حادثه اي رخ داده است ، پيش رفتم . سلام كردم و با شگفتي پرسيدم : «چه اتفاقي افتاده عباس ؟ كجا مي روي »
او كه با ديدن من غافلگير شده بود ، اندكي ايستاد وگفت: «پير مرد را براي استحمام به گرمابه مي برم . او كسي را ندارد و مدتي است كه به حمام نرفته!» (راوي: ميرزا كرم زماني)
عباس عشق دوم داشت
شب رفتن به حج ، توي خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم كرد كه برويم آن طرف ، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان ، كه قبل از اين كه خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يكي راه زيادي نبود . رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ....
اين را قبلا هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم : عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل كنم ؟ تو چه طور مي تواني؟
هنوز اشك هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ، بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي.
ساكت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من در تكاپوي رفتن به سفر و او....؟
گفت: صديقه ، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد بايد از همه اين ها دل بكند.(راوي همسر شهيد)
آخرين نگاه
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهايمان همه دوست و همكاران عباس و خانم هايشان بودند. توي حياط مسجد از شلوغي مرا كناري كشيد. مي دانست خيلي هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزديمان باشد، رفتيم يك گوشه و هلو خورديم . بچه ها هم كه مي آمدند مي گفت برويد پيش ماماني با بابا جون . مي خواهم با مامانتان تنها باشم .
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره بايد جدا مي شديم . آقايي كنار اتوبوس مداحي مي كرد و صلوات مي فرستاد. يك باره گفت: سلامتي شهيد بابايي صلوات!
پاهايم ديگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: اين چه مي گويد؟
گفت: اين هم از كارهاي خداست. پايم پيش نمي رفت . يك قدم جلو مي گذاشتيم ، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس كه شدم ، هيچ كدام از آدم هايي را كه آن جا نشسته بودند، با آن كه همه آشنا بودند، نمي ديدم . فقط او را نگاه مي كردم كه تا وسط هاي اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گريه مي كردم . جايم را با خانم اردستاني عوض كردم تا وقتي ماشين دور مي شود بتوانم ببينمش . خيال اين كه آخرين باري باشد كه مي بينمش، بي تابم مي كرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را ديدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زند. يك دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانه خداحافظي برايم تكان مي داد.
اين آخرين تصويري بود كه از زنده بودنش ديدم . بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لبخند آخري اش را يادم نرفته است .
... مرا فرستاد خانه خدا و خودش رفت پيش خدا.
......................
تعداد صفحات : 2